اگر به زلف دراز تودست ما نرسد
گناه بخت پریشان ودست کوته ماست
نمایش نسخه قابل چاپ
اگر به زلف دراز تودست ما نرسد
گناه بخت پریشان ودست کوته ماست
تورا دانش و دین میباید اندوخت
حدیث زندگانی میباید اندوخت
تا نگرید طفلک حلوا فروش
دیگ بخشایش کجاآید به جوش
شبگیر غم بود و شبیخون بلا بود
هر روز عاشورا و هرجا کربـلا بود
دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد
دست گل پا گل چهره گل رخساره گل
جان فدای قد تو خود را گلستان کرده ای؟!
یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمری است پشیمان زپشیمانی خویشم
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باشکه گناه دگری برتو نخواهند نوشت
تو آنی کز آن یک مگس رنجه ای
که امــــــروز سالار و سرپنجه ای
یادباد آن که به خلوتگه وصلت شب و روز
دل سرا پردهی صد راز نهان بود مرا