دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت
نمایش نسخه قابل چاپ
دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همی لباس زیباست نشان آدمیت
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
دیروز گل هایی چو حافظ داشت میهن
فردا از این گل ها باز خواهد کاشت میهن
نشاط جوانی ز پیران مجوی
که آب رفته نیاید به جوی
یار مرا غار مرا عشــــــق جگر خار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا
آن که مست آمد و دستی به دل ما زدو رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زدو رفت
تویی بهانه آن ابر ها که می گریند
بیا که صاف شود این هوای بارانی
یا رب،نگاه کس به کسی آشنا مکن
گر می کنی،کرم کن واز هم جدامکن
نشان ز عالم آوارگی نبود هنوز
که ساخت عشق تو آوارهی جهان ما را