دل گرفته ی من همچو ابر بارانی
گشایشی مگراز گریه ی شبانه
نمایش نسخه قابل چاپ
دل گرفته ی من همچو ابر بارانی
گشایشی مگراز گریه ی شبانه
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
تو را مخلوق نامیدن بعید است
چنین مخلوق محبوبی که دیده است
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
دانی که چرا راز نهان باتو نگویم
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
یاری به دست کن که به امید راحتش
واجب کند که صبر کنی بر جراحتش
شب شکست وقاصدک از جان گذشت
بلبل از سر شاخه ایمان گذشت
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند
دست به جان نمیرسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
در این کویر، دم از جاودانگی نزنم
نسیم اگر بوَزد ردّ پا نمیماند