دلبرا !بار دگر بر سر ناز آمده اي
از دل ما چه به جا مانده كه باز آمده اي
نمایش نسخه قابل چاپ
دلبرا !بار دگر بر سر ناز آمده اي
از دل ما چه به جا مانده كه باز آمده اي
يار با او غار با او در سرود
مهر بر چشمست و بر گوشت چه سود
دور بودم ز تو و حسرت ديدار به دل ..
تو نبودي و شدم نزد دل خويش خجل
لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح
داغ دل بود بامید دوا باز آمد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
در ميان شاه و او پيغامها
شاه را پنهان بدو آرامها
از سياهي چرا هراسيدن
شب پر از قطره هاي الماس است
آنچه از شب به جاي ميماند
عطر خواب آور گل ياس است
تا بگیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقه ای در ذکر یارب یاربست
تو همچنان دل شهری به غمزهای ببري
که بندگان بنی سعد خوان یغما را
در این روش که تویی بر هزار چون سعدی
جفا و جور توانی ولی مکن یارا
اول اي جان دفع شر موش کن
وانگهان در جمع گندم جوش کن