آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم
نمایش نسخه قابل چاپ
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم
مجنون چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست بس بخنــــــــدید
دلا یاران سه نوع اند ار بدانی
زبانی ونانی وجانی
به نانی نان بده از در برانی نوازش کن تو یاران زبانی
به جانی جان بده تا که توانی
یار اگر با ما گهی صلح و گهی پیکار داشتما حریف عشق او بودیم و با ما کار داشت
تو ماه شبانه نگاهم به ره باش
بیا تا بی کرانه به راهم نگه باش
شبی در خواب او را با رقیبان در سخن دیدم
نبیند هیچ کس در خواب یارب آنچه من دیدم
مجنون به هوای کوی لیلـــــی در دشت
در دشت به جستجوی لیلی می گشت
تا نسوزد برنیاید بوی عود
پخته داند کاین سخن با خام نیست
تار و پود عالم امکان، به هم پیوسته است
عالمی را شاد کرد آنکس که یک دل شاد کرد
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشــــــد . . .
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن . . .