نقاش غزل تا که به چشمان تو پرداخت
دیوانه شد از طرز نگاهت قلم انداخت
نمایش نسخه قابل چاپ
نقاش غزل تا که به چشمان تو پرداخت
دیوانه شد از طرز نگاهت قلم انداخت
تا نگرید کودک حلوا فــــــــــروش
دیگ بخشایش نمی آید به جوش
شیرین تر از آنی به شکر خنده که گویم
ای خسرو خوبان که تو شیرین جهانی
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مــــرا
یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا
ای آفتاب آهسته تر بر بام قصرش زن قدم
ترسم صدای سایه ات خوابست بیدارش کند
در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشـــــــــــی و خرسندی
یــــار با ما بی وفـــــایی میکند
بی دلیـــــل از ما جــــدایی می کند ..!
در آنجا ، بر فراز قله كوه، دو پايم خسته از رنج دويدنبه خود گفتم كه در اين اوج ديگر، صدايم را خدا خواهد شنيدن
نکند فکر کنی در دل من مهر تو نیست
گوش کن نبض دلم زمزمه اش چیست نرو
واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر می کنند