اگر روزی ندانسته به احساس تو خندیدم
اگر از روی خود خواهی نگاهم را به بند دیدم
برای دیگران سبز و برای تو خزان بودم
گناهم را ببخش
نمایش نسخه قابل چاپ
اگر روزی ندانسته به احساس تو خندیدم
اگر از روی خود خواهی نگاهم را به بند دیدم
برای دیگران سبز و برای تو خزان بودم
گناهم را ببخش
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران سالحها
آخر اين ناله جانسوز اثر ها دارد
شب تاريك فروزنده سحر ها دارد
غافل از حال جگر سوخته عشق مباد
كه در اتشكده سينه شررها دارد.
در بزم دور یک دو قدح در کش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را
اين دل شبگرد بي سامان من تقديم تو
يك بغل شعر پراز باران من تقديم تو
ور چنین زیر خم زلف نهد دانه خال
ای بسا مرغ خرد را که که بدام اندازد
ديده ام دفتر پيمان تو را فرد به فرد
هر كجا حرف وفا آمده منها زده اي
یار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازی بشکار مگسی می آید
دريغ و درد كه تا اين زمان ندانستم
كه كيمياي سعادت رفيق بود رفيق!
قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل بهمه عیب نهان بینا بود