پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
امروز کلا از دنده چپ بلند شده بودم...
بیخودی اعصاب ندار بودم.....
دوشبه خواب بورچومی رو میبینم....دپرسه....نمیدونم چشه....[negaran]
تنها دلخوشیم اینجا این تاب پایین بود که الحمدا..... همینم پسرا سند زدن[bihes]
همه ی تاب ها رو توو کل مجتمع فتج کردن......[bihes] تازه اگه بیان بشینن خوبه خب!!!! از جا بلند میکنن روبرو هم میزارن و میشینن صحبت میکنن!!!!!!!!!!! [bihes] خب آخه برادر من میز گرد میخواین اینهمه انواع و اقسام میزو صندلی....تابو چیکار دارین آخه[bihes]
4تا بچه هم نیست برن اعتراض کنن......[bihes][nishkhand]
امروز برگشتنی به اصرار همراهم رفتیم داخل یه پرنده فروشی..... رفتیم داخل که دیدم از پشت سرم صدایی شبیه کلاغ میاد البته با دوز بسیار کمترش..... برگشتم دیدم یه قفس اون پایینه و یه پزنده سیاه اونجاست که انگاری صدامون میزد......
رفتم نشستم روبروش...اولش ترسیدم نوک بگیره....بعد دیدم که نه انگاری با آدم صحبت میکنه.... انگشتامو بردم جلو که اومد سرشو میمالید به انگشتم.....[negaran] تا بلند میشدم و میخواستیم بریم جیییییییییغ جیییییییییییییغ میکرد.....sh_dokhtar3میرفتیم مینشستیم سرشو میمالید .....حیوونای خدا توو اون تاریکی و اون وضعیت......[negaran]sh_dokhtar3میدونست تنها راه بیرون رفتن اینه که خریده بشه.....نمیدونم اینو میدونست که اگه بره بیرون باز هم یه قفس دیگه چشم انتظارشه یا نه.....
فقط تو دلم بهش گفتم عزیزم ما به خودمون هم رحم نمیکنیم....فکر نکن فقط بشما ظلم میکنیم.....
خیلی اعصابم بهم ریخت................... شرمنده شدم ازینکه آدمم.......خدایا اینا الان باید توو زیباترین جنگل ها باشن....اینجا...توو این وضعیت چه میکنن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!![afsoorde][afsoorde]
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
سلاااااااااااااااام!
من اومدمممممم
خوش گذشت جاتون خالی بود.
با چند تا از فامیلامون رفته بودیم.
روز اول که راه افتادیم شب بود یه یونولیت پر از مرغ و اینام وسط صندلی عقب بود جامون تنگ بود.آقایون وایسادن یه جا خوابیدن بعد فردا عصرش رسیدیم رفتیم توی ویلا مال یه سرهنگ بود اجاره داده بود.معلوم بود توش زندگی می کنن چون لباس و کتابم توش بود!
اول ما رفتیم قرار شد اون فامیلامونم بیان اونجا همون شب اما دیر وقت رسیدن.
فرداش قرار بود عصر بریم دریا دختر همون فامیلمونم تو رامسر میخواست یه آزمون قلمچی بده باید اون روز می رفت تاییدیشو می گرفت ما راه افتادیم بریم دریا تو راه گمشون کردیم اونام دیگه رفتن رامسر ولی ما رفتیم ساحل.
البته فقط در حد قدم زدن دیگه شبش ما و اونا برگشتیم تو ویلا فردا صبحش رفتیم جنگل های دالخانی اینقد خوشگل بود که نمیتونین تصور کنید ناهار کباب کوبیده خوردیم بارونم میومد با یه بدبختی اینا درست شد! تو راه برگشت هم رفتیم دریا حسابی خیس شدیم خیساخیس اومدیم نشستیم تو ماشینا زیر پامونم پلاستیک[nadidan] دیگه رفتیم ویلا دوش گرفتیم.
فردا صبحش قرار شد زود بیدار شیم بریم تله کابین نمک آبرود مایه کتلت هم اورده بودیم صبح زود مامانم و مادر خانواده اونا ساندویچ گرفتن که رفتیم تله کابین اون بالا بخوریم خلاصه رفتیم تله کابین گفتیم ولش کن اول ناهار می خوریم بعد میریم تله کابین برای هر نفر دو تا ساندویچ قرار بود باشه داداشم گفت من سه تا میخوام بهش گفتیم نه و نمیشه و از این حرفا در همون حین هم میخواستیم غذا هارو بیاریم دیدیم نیستن!جا مونده بودن[nadidan]
خلاصه دیگه گشنه رفتیم تو تله کابین چیپس خریدیم اون بالا خودمونو با چیپس سیر کردیم.
بعد اومدیم ویلا اون ساندویچارو واسه شام خوردیم.
فردا صبحش رفتیم دره دو هزار.رو یه تابلو نوشته بود فندق2000زن یکی از پسرای فامیلمون گفت چقد خوب!رفت پرسید آقا فندقا چند؟گفت یه نوعش شیش تومن یه نوعش یازده تومن.گفت شما که نوشتین 2000[khande]گفتن نه بابا این منظور منطقه دو هزار بوده.
خلاصه رفتیم جلو تر از یکی دیگه فندق خریدیم و رفتیم بالا اصن بالای ابرا بودیم!بعدم برگشتیم ویلا و روز بعدشم برگشتیم!!
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
منم که امروز تا باشگاه پیاده راه رفتم . نیم ساعت پیاده رویی اونم تند . هوام گرم بود ولی طاقت اوردم [bamazegi]
تو باشگاه تریپ خفن زدم .[nishkhand] بسی با دوستام گفتیم و خندیدیم و دویدیم
و حرکات انجام دادیم[cheshmak]
فقط این پسرا نوبت عصر موندم چرا همچینن . اینقده وزن دستگاهارو بالا میزنن . حواست نباشه باهاشون حرکت بزنی کل وجودت درد میاد![daava][daava]
بعد باشگاهم با دوستام یه دوری تو خیابون زدیم و رفتیم بانک
بعدم تاکسی گرفتم اومدم خونه [shaad]
مامان خونه نبود . خودم نهار درست کردم و خوردم .بعدم مامان اومد[khanderiz]
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
آخه مگه میشه
چرا آدما انقدر رو هوا حرف میزنن؟!؟!؟
نمیفهمم واقا، آخه چرا؟!؟!؟ واقعا چرا؟!؟!؟!
چرا اوضاع اینجوریه؟
دیگه چیزی برای آروم شدن پیدا نمیشه
کاش یکم اوضاع فرق کنه
ای کاش که بشه خدا...!!!
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
سلامی دوباره[nishkhand]
من دوباره برگشتم
خیلی مسافرته خوبی بود خیلی.عاشقه شیراز شدم وحشتناک[nishkhand]
هیچ شهری مثله شیراز اینقدر پویایی نداره.دختر و پسرایه شادابو سرحالی داره.خوشتیپن خوش سلیقه ن فقط رانندگیشون خیلی بده
[nishkhand](ببخشیدا)
هایپر استارشم رفتیم عالی بود کلی لباس خریدم[nishkhand]
حافظیه سعدی شاهچراغ باغ دلگشا باغ ارم پارک بعثت کارتینگ(محله ماشین های مسابقه ای) ارگ کریم خان زند بازار وکیل رفتیم خیلی خوب بود.
ویلایی هم ک به ما داده بودن برای اقامت عالی بود
کلا همه چی عالی بود[tashvigh][nishkhand]
تقریبا همه ی شهرارو دیدم ولی هیچ شهری مثله شیراز نمیشه[nishkhand]خیلی حال کردم. قدر شهرتونو بدونید[golrooz]
البته ناگفته نماند اصفهانم خیلی دوست دارم.زیاد میریم اصفهان .خیلی باصفاست
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
سلام.امروز با مامان و خالم رفتیم کیف و کفش خودم و داداشمو خریدیم.
منم یه کیف دستی دیدم از این کوچولوها خوشم اومد ازش هوسی خریدمش.نتونستم عکسشو آپلود کنم بذارم ولی باحاله.
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
parnian 80
سلام.امروز با مامان و خالم رفتیم کیف و کفش خودم و داداشمو خریدیم.
منم یه کیف دستی دیدم از این کوچولوها خوشم اومد ازش هوسی خریدمش.نتونستم عکسشو آپلود کنم بذارم ولی باحاله.
سلام خوشگلم
مبارکت باشه عزیزم
اخیی [esteghbal] حتما خوشگل و باحاله[nishkhand]
یادش بخیر
پاییز داره میاد و ....
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
دلم بسته به این درختان ، بسته به این دیوار های ترک بسته...
دلم تنگ، نفسهایم نیز تنگ...
ترانه ی سوز و سرمای ملایم پاییز بین من و تنهاییم فریاد می کند
و گوش من سپرده شده است به هر ترانه ای که از دلم بر آید
گاه ابرها می روند و خورشید می آید،پنجره ی خیس خورده ی اتاقم خشک می شود!
دلم می خواهد بنویسم چرا که انگار دیگر نمی توان حرفی زد...
من امیدوارم هنوز...
نمی دانم چرا چند شب است پشت سر هم باران می آید
تمام خانه ها و مغازه ها بوی نم می دهد. رهگذران گریزانند! نمی دانم مگر فرار هم دارد؟
باران می آید، من نمی خواهم آسمان را درک کنم، چرا که من در درک کوچکترین خواهش قلب
خویش عاجز مانده ام...
آسمان درک مرا می خواهد چه کند؟
من دلی دارم که از حسی غریب، بی نام، بی نشان ،گرفته است...
بند آمد ، تمام شد ، سر رسید، دیگر باران نمی آید !!!
اما درختها ، درختها رهایم نمی کنند
و خاطره ی باران هنوز زنده است
من هنوز امیدوارم...
من دلم گرفته است...
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
خستتتم....
ناراحتم...
نزدیک سه هفته همه چیو به خودم حروم کردم....تو خونه موندم با بچه ها هیج جا نرفتم...از تفریحام زدم گفتم بذار تمرکز کنم روی این کار...
اما...باورم نمیشه............
دلم میخواست با دل خوش برم دانشگاه ولی ...باز کار نیمه تموم....[afsoorde]
پاسخ : دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
homeyra
خستتتم....
ناراحتم...
نزدیک سه هفته همه چیو به خودم حروم کردم....تو خونه موندم با بچه ها هیج جا نرفتم...از تفریحام زدم گفتم بذار تمرکز کنم روی این کار...
اما...باورم نمیشه............
دلم میخواست با دل خوش برم دانشگاه ولی ...باز کار نیمه تموم....[afsoorde]
خسته نباش
همیشه مشکلات هس
این مهمه که بتونی باهاشون کنار بیای [shaad]