ز پيشم مرگ،
نقابي سهمگين بر چهره مي آيد.
به هر گام هراس افکن
مرا با ديده خونبار مي پايد.
به سان کرکسان گرد سرم پرواز مي گيرد
به راهم مي نشيند، راه مي بندد،
به رويم سرد مي خندد،
به کوه و دره مي ريزد، طنين زهر خندش را
و بازش باز مي گيرد.
دلم از مرگ بيزار است،
که مرگ اهرمن خو آدميخوار است
ولي آن دم که ز اندوهان روان زندگي تار است
ولي آن دم که نيکي و بدي را گاه پيکار است
فرو رفتم به کام مرگ شيرين است
همان بايسته آزادگي اين است...