ندانستم چو نیکو قدر ایام جوانی را
دلم خون می شود چون بشنوم نام جوانی را
نمایش نسخه قابل چاپ
ندانستم چو نیکو قدر ایام جوانی را
دلم خون می شود چون بشنوم نام جوانی را
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد..
دی شیخ چراغ همی گشت گرد شب
کز دیو دد ملولم و انسانم آرزوست
تا نگرید کودک حلوا فروش
دیگ بخشایش نمی آید به جوش
شب تا سحر نشستم با پیروان سعدی / آرام جان من بود شعر روان سعدی
یارب نکن از لطف پریشان مارا / هرچند که هست جرم اصیان مارا
الا یا ایها الساقی ز می پرساز جامم را
که از جانم فرو ریزد هوای ننگ و نامم را[golrooz]
افسوس که آنچه بردهام باختنیست
بشناخته ها تمام نشناختنیست
برداشته ام هر آنچه باید بگذاشت
بگذاشته ام هرآنچه برداشتنیست