درد اگر هست برای دل هم میگوییم
در وجود خودمان هست دوای خودمان
دوست داریم که نفهمند.. بیا بعد از این
خودمان شعر بخوانیم برای خودمان
نمایش نسخه قابل چاپ
درد اگر هست برای دل هم میگوییم
در وجود خودمان هست دوای خودمان
دوست داریم که نفهمند.. بیا بعد از این
خودمان شعر بخوانیم برای خودمان
نمیدانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است
تا دست به اتفاق بر هم نزنیم
پایی ز نشاط بر سر هم نزنیم
خيزيم و دمی زنیم پيش از دم صبح
کاين صبح بسی دمد که ما دم نزنیم
می رسد روزی که شرط عاشقی دادگی ست
آن زمان، هر دل فقط یک بار عاشق می شود
در کـهــکشان چـشم تو گم می شود دلم
سرگـشتـــه در نــــهایــتی از بی نشانیم
زیــبـــاترین ردیف غـــزلهای من توئی
ای یـــــار ســــرو قـــامت ابـرو کمانیم
دلم غرق غم و جانم پر اندوه
چگونه برکنم این عشق چون کوه
ولی بی عشق بودن بالورم نیست
به مقصد چون رسد کشتی بی نوح
(از اشعار خودم بود)
دلا تا کی در این کاخ مجازی
کنی مانند طفلان خاکبازی؟
با هم د دادیم خالا م میدم(ولی جالبه نه)
من نیم انکه تو میپنداری
من بسی سرتر از این بازی هام(اینم الان گفتم)
مـن عابـــر شــکســته دل خـلوت تو ام
تا بیـکران چشــم خـــودت مــی کشانیم
یک مشـت بغض یخ زده تفسیر می کند
انـــــدوه و درد غربــت بــی همــزبانیم
می رود عمر عزیز ما، دریغا چاره چیست
دی برفت و می رود امروز و فردا،چاره چیست
تو می رسی و غمی پنهان همیشه پشت سرت جاری
همیشه طرح قدم هایت شبیه روز عزاداری
تو می نشینی و بین ما نشسته پیکر مغمومی
غریب وخسته و خاک آلود؛ به فکر چاره ناچاری
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
در من ترانه های قشنگی نشسته اند
انگار از نشستن ِ بیهوده خسته اند
انگا ر سالهای زیادی ست بی جهت
امید خود به این دل ِ دیوانه بسته اند
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
دل می دهم دوباره به طعم صدای تو
از قول من بگو به دلت نرم تر شود
بی فایده ست این همه دوری ، فدای تو!
دریای من ! به ابر سپـردم بیـاورد :
دانی که چرا سر نهان با تو نگویم؟
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
یک رَدا برای شانه های مهربان تو!
در شبان ِ سرد
چارُقی برای گامهای پُر توان ِ تو
در هجوم درد...
من همان بلال ِ الکنم ، در تلفظ ِ تو ناتوان
وای از این عتاب! آه....
هزار خویش که بیگانه از خدا باشد
فدای یک تن بیگانه که آشنا باشد
دستان کوچکت که جنون مرا نوشت
این واژه های غرق به خون مرا نوشت
هرجا که رد پای شما هست می روم
فکری بکن به حال من از دست می روم
ما را نه غم دوزخ و نی حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم
مخواه از رخ ماهت نگاه بردارم
مخواه چشم بپوشم ، مخواه بردارم
اگر به یـُمن ِ قدمهای مهربانت نیست
بگو که سجده از این قبله گاه بردارم
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
یک مشـت بغض یخ زده تفسیر می کند
انـــــدوه و درد غربــت بــی همــزبانیم
وقــتی پـرید رنگ تو از پشت قصه ها
تصــویر شد نهـــایت رنـــگــین کـمانیم
ما مریدان رو به سوی کعبه چون آریم و چون
رو به سوی خانه ی خمار دارد پیر ما
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل ما را
بخال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
ای آنکه زنده از نفس توست جان من
آن دم که با توام، همه عالم ازان من
آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب
میریزد آبشار غزل از زبان من
نباید بستن اندر چیز و کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل
لحظه ها در گذرند
چشم بر چشم زنیم
میروی در پی خوشبختی خویش
هر چه بودست
دردل دفتر من میماند
دستها می سايمتا دری بگشايمبر عبث می پايمکه به در کس آيددر و ديوار به هم ريخته شانبر سرم می شکند.
در اتاقی که به اندازه یک تنهائیست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه های سادة خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچة خانه مان کاشته ای
یا چنگ به زیر سنگم آمد
یا زلف تو زیر چنگم آمد
در من ترانه های قشنگی نشسته اند
انگار از نشستن ِ بیهوده خسته اند
انگا ر سالهای زیادی ست بی جهت
امید خود به این دل ِ دیوانه بسته اند
دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
تو هرگز نازنین صادق نبودی
به فکر این دل عاشق نبودی
دل پاکی که حکم کیمیا داشت
به تو دادم ولی لایق نبودی
يک نفر در آب دارد میکند بيهوده جان ، قربان .
آی آدمها که بر ساحل بساط ِ دلگشا داريد ،
نان به سفره جامه تان بر تن ،
يک نفر در آب میخواند شما را
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سرودست و تن وپارا
هر آنکس چیز میبخشد زمال خویش میبخشد
نه چون حافظ که میبخشد سمر قندوبخارارا
آرزو دارم شبي عاشق شوي .
آرزو دارم بفهمي درد را .
تلخي برخوردهاي سرد را .
مي رسد روزي كه بي من سر كني .
مي رسد روزي كه مرگ عشق را باور كني ...
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست
بر عارفان جز خدا هیچ نیست
.
تا کی در انتظار ، بدوزم به راه ، چَشم
کم کم ، دو قاب ِ پنجره ، دلگیر می شود
...
اشک است و آه ، همدم ِ خلوتسرای من
تا آسمان ، بلند ، ناله ی شبگیر می شود