دائم غم تازه پیش باید بکشی
هی دایره دور خویش باید بکشی
ای زندگی سگی ولم کن تا کی
مردار مرا به نیش باید بکشی
نمایش نسخه قابل چاپ
دائم غم تازه پیش باید بکشی
هی دایره دور خویش باید بکشی
ای زندگی سگی ولم کن تا کی
مردار مرا به نیش باید بکشی
.یادت هست ؟
گفتی که می مانم . . .
تا به ابد . . .
بر می گردم . .
کسی کنار من نیست . . .
دستهایم خالیست . .
خنده های تو از دور دست می آید . . .
و دیگر کنار من کسی نیست .
ترس ازمردن یرای من کمی بیهوده است
غم برای زندگی خوردن ؟مگر دیوانه ام
زندگی با آنچه داری درخیالت نیک ساز
وقت مردن چون رسدبا جان ودل آماده ام
مسکین دل دردمند دیوانه من
هشیار نشد ز عشق جانانه من
روزی که شراب عاشقی دردادند
در خون جـــــــگر زدند پیمانه من
نه میدانم من !
میرود دست به دست
نامه ام با صد عشق!
هر که خواند آن را
میشود عاشق آن!
عشق من عشق خداست!
شهر ما
شهر بقاست!
تو، اي نخفته شب و روز روي شانه ي اسب،
به روزگار جواني، به كوه و دره و دشت
تو اي بريده ره از لاي خار و خاراسنگ!
كنون كنار خيابان در انتظار بسوز
زاهد از محراب بیرون رفت و در میخانه جست
تا قیامت روی در دیوار نتوانست کرد
التماس بوسهای کردم از او تن در نداد
خاطر ما خوش بدین مقدار نتوانست کرد
در معبد خیال
پشت حصار خسته ی شب های دیرمان
پیدا نکرده ای
گم گشته ی مرا؟
از آن بهشت با همه ناز و نعمتش
حوا ندید خیری و آدم تمام شد ...
دل به دست آور که حج اکبر است
از هزاران کعبه یک دل بهتر است
تو رو خواستن اشتباه بود
- تو رو دیدن یه گناه بود -
دلم از گناه نترسید -
که وجودت چون پناه بود
دگري بهاي خويش ار نستاند از تو بوسه
تو ز بوسه هر چه داري همه در بهاي من كن
نه غمی , نه غمگساری
نه به انتظار یاری ,نه زیار انتظاری
غم اگر به کوه گویم , بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
یک روز ز بند عالم آزاد نیم
یکدم زدن از وجود خود شاد نیم
شاگردی روزگار کردم بسیار
در کار جهان هنوز استاد نیم
ما را خرابحالى، از رعشهء خمارست
از درد باده ما را، تعمير مىتوان كرد
دود مي خيزد ز خلوتگاه من.
كس خبر كي يابد از ويرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن.
كي به پايان مي رسد افسانه ام؟
ما را به چه روی از تو صبوری باشد
یا طاقت دوستی و دوری باشد
دم غروب، ميان حضور خسته اشيا
نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد
و روي ميز، هياهوي چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود
دید مجنون را یکی صحرا نورد
در میان بادیه بنشسته فرد
ساخته بر ریگ، ز انگشتان قلم
می زند حرفی به دست خود رقم
گفت ای مفتون شیدا، چیست این؟
می نویسی نامه؟ سوی کیست این
هر چه خواهی در سوادش رنج برد
تیغ صرصر خواهدش حالی سترد
کی به لوح ریگ باق ماندش؟
تا کسی دیگر پس از تو خواندش
گفت شرح حسن لیلی می دهم
خاطر خود را تسلی می دهم
می نویسم نامش اول از قفا
می نگارم نامه ی عشق و وفا
نیست جز نامی از او در دست من
زان بلندی یافت قدر پست من
ناچشیده جرعه ای از جام او
عشق بازی می کنم با نام او
وجود من به کف یار جز که ساغر نیست
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست
تا آخر عمر در دلم خواهي ماند
تنها تو چراغ محفلم خواهي ماند
اي پاكترين زلال جوشان دلم
اي آينه در مقابلم خواهي ماند
دست در حاقه ان زلف دو تا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو با باد صبا نتوان کرد
درميان من وتو فاصله هاست
گاه مي انديشم
مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري
تو توانايي بخشش را داري
دست هاي تو توانايي آن را دارد
که مرا
زندگاني بخشد
چشمهاي تو به من مي بخشد
شورعشق ومستي
و تو چون مصرع شعري زيبا ،
سطر برجسته اي از زندگي من هستي
يک شقايق در ميان دشت خار ؛ باور امکان با يک گل بهار
در خزانی برگريز و زرد وسخت ؛ عشق تاب آخرين برگ درخت
عشق يعنی روح را آراستن ؛ بی شمار افتادن و برخاستن
عشق يعنی زشتی زيبا شده ؛ عشق يعنی گنگی گويا شده
عشق يعنی مهربانی در عمل ؛ خلق کيفيت به زنبور عسل
عشق يعنی گل به جای خار باش ؛ پل به جای اينهمه ديوار باش
عشق يعنی يک نگاه آشنا ؛ ديدن افتادگان زير پا
زير لب با خود ترنم داشتن؛ بر لب غمگين تبسم کاشتن
عشق ، آزادی ،رهايی ايمنی ؛ عشق زيبايی ، زلالی ، روشنی
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بــی وضــــو در کوچـــه لیلا نشســـت
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فــــارغ از جـــام الــستــش کــــرده بــــود
در ميان اين همه غوغا و شر ؛ عشق يعنی کاهش رنج بشر
ای توانا ، ناتوان عشق باش ؛ پهلوانا ، پهلوان عشق باش
ای دلاور ،دل به دست آورده باش ؛ در دل آزرده منزل کرده باش
عشق يعنی تشنه ای خود نيز اگر ؛ واگذاری آب را بر تشنه تر
رها کردي غم بي رنگي ام را
دل ساحل نشين سنگي ام را
دوبيتي هم اگر باشي از امشب
نمي بخشم به تو دلتنگي ام را
ای که می پرسی نشان عشق چيست ؛ عشق چيزی جز ظهور مهر نيست
عشق يعنی مهر بی چون وچرا ؛ عشق يعنی کوشش بی ادعا
عشق يعنی مهر بی اما ، اگر ؛ عشق يعنی رفتن با پای و سر
عشق يعنی دل تپيدن بهر دوست ؛ عشق يعنی جان من قربان اوست
عشق يعنی خواندن از چشمان او ؛ حرفهای دل بدون گفتگو
عشق يعنی عاشق بی زحمتی ؛ عشق يعنی بوسه بی شهوتی
عشق ، يار مهربان زندگی ؛ بادبان و نردبان زندگی
عشق يعنی دشت گلکاری شده ؛ در کويری چشمه ای جاری شده
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم ......
مگـر هـر قـصـه ي شـيرين شـبي پايان نميـگـيرد
تو آن افسانه ايي هستي كه بي اغاز مي ميرد
دخترك خنده كنان گفت كه چيست
راز اين حلقه زر
راز اين حلقه كه انگشت مرا
اين چنين تنگ گر فته است به بر
راز اين حلقه كه در چهره او
اينهمه تابش و رخشندگي است
مرد حيران شد و گفت
حلقه خو شبختي ايست،حلقه زندگي است
ترسم ای مرگ نیایی تو و من پیر شومآنقدر زنده بمانم که ز جان سیر شوم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را
اشک غم در حسرت دیدارها
همدلی تا صبح با تبدارها
عشق یعنی یک سرود جاودان
رقص گلها حیرت پروانگان
نامــه جـــرم مــرا روز جــزا باز مــکن
من به امید عطای تو خطا کار شدم
مرا آزردي و گفتم كه خواهم رفت از كويت
بلي رفتم ولي هر جا كه رفتم در به در رفتم
به پايت ريختم اشكي و رفتم, در گذر از من
از اين ره بر نميگردم كه چون شمع سحر رفتم
تو رشك افتابي كي به دست سايه مي ايي؟
دريغا آخر از كوي تو با غم همسفر رفتم
مرا کدام جدا کرد بی گناه از تو؟
سیاه بختی من یا که اشتباه از تو؟
و من چون شمع میسوزم و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند
و من گریان و نالانم و من تنهای تنهایم
درون کلبه ی خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد
در نگاهت خوانــده ام غرق تمنــايـي هنوز
گر چه در جمعي ولي تنهاي تنهايي هنوز
زندگی جز نفسی نیست غنیمت شمرش
نیست امید که همواره نفس برگردد