تا عاشقان به بوي نسيمش دهند جان
بگشود نافه اي و در آرزو ببست
نمایش نسخه قابل چاپ
تا عاشقان به بوي نسيمش دهند جان
بگشود نافه اي و در آرزو ببست
ترا دانش و دين رهاند درست
در رستگاري ببايدت جست
فردوسی
تو چه ارمغاني اري كه به دوستان فرستي
چه ازين به ارمغاني كه تو خويشتن بيائي
{big green}
یه توپ دارم قل قلیه سرخ و سفید و آبیه
میزنی زمین هوا میره نمی دونی تا کجا میره
هر که را محرم شدی دست از خیانت بردار
چه با محرم که با یک نقطعه مجرم می شود
دلت گر به راه خطا مايلست
ترا دشمن اندر جهان خود دلست
فردوسی
تا قيامت به پا شود انگار
چيدن سيب عشق قسمت نيست
تويي کردهي کردگار جهان
ببيني همي آشکار و نهان
نخواهيم و نگوييم به جز تو
يكي بين و يكي خواه و يكي گو
از آن رو كه بديديم ترا رخ
نگيريم به غير از تو به كس خو
وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نمانده ست