یار دیـــرینه چنان خاطرم از کینه بسوخت
که بنــــــــالید به حالـــم دل کین توختگان
خوش بخندیــد رفیقان که درین صبح مراد
کهنـــه شد قصه ما تا به سحر سوختگان
نمایش نسخه قابل چاپ
یار دیـــرینه چنان خاطرم از کینه بسوخت
که بنــــــــالید به حالـــم دل کین توختگان
خوش بخندیــد رفیقان که درین صبح مراد
کهنـــه شد قصه ما تا به سحر سوختگان
نگاه سرد من امشب به قاب تنهايي است
و شعر آخر من هم جواب تنهايي است
تویی که می دانی من چگونه عاشقت هستم ٬
لمس کن این با تو نبودن ها را ٬
لمس کن ...
نـرســد دســت تـمـنـا چـــو بـه دامان شـمـا
میتــوان چشم دلی دوخــت به ایــوان شما
از دلـم تــا لـب ایوان شــما راهــی نـیسـت
نیمه جانی است در این فاصله قربان شما!
اجزای وجود من همه دوست گرفت
نامیست ز من بر من و باقی همه اوست
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست
کین دم که فرو برم برآرم یا نه
هر شبنمی در این ره صد بحر اتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد
در ساغر طرب می اندیشه سوز نیست
تسکین ما ز جرعه مینای دیگر است
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی همنفسی
تا که رفتیم همه یار شدند
خفته ایم و همه بیدار شدند
قدر آئینه بدانیم چو هست
نه در آن وقت که افتاد و شکست
تو کجایی که من تنهای تنهام
تو کجایی من اون روزا رو می خوام
می رود نقش پی نقش دگر
رنگ می لغزد بر رنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ
......دنگ.....دنگ
........دنگ
گفتمش نقاش را نقشي كشد از زندگي
با قلم نقش حبابي بر لب دريا كشيد
در این دنیا كه حتی ابر نمی گرید به حال ما
همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها
از زندگانيم گله دارد جوانيم
شرمندة جواني از اين زندگانيم
من یک نامه عاشقانه ام ، بازم کن / محتاج کمی نوازشم ، یارم باش
هر قدر که سکه ای سیاهم ای دوست / در قلک سیـنـ ه ات پس اندازم کن . . .
نیک نامی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قران کردم
مرا به ساغری ای خضر نیک پی دریاب
که بی دلیل ز خود رفتم میسر نیست
تو با خدای خود انداز و کار دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
در سکوت لبم ناله پیچید
شعله ی شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگیها
قطره ی اشکی در آن چشمها دید
دل من شیشه و قلب تو از سنگ
رخت ایینه و غنچه دهن تنگ
گفتي از تو بگسلم ... دريغ و درد
رشته وفا مگر گسستني است؟
بگسلم ز خويش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شكستني است؟
تو شاه جهان هستی و من رهی
میان بسته ام تا چه فرمان دهی
يک وصل و يکي هجران پسندد
پسندم آنچه را جانان پسندد
دلی دارم خریدار محبت
کزو گرم است بازار محبت
تو تنها باش و من تنهاي تنها
كه دارم وقت تنهايي سخنها
آمد سحری ندا ز میخانه ما
کای رند خراباتی دیوانه ما
برخیز که پرکنیم پیمانه ز می
زان پیش که پرکنند پیمانه ما
اي غم بگوازدست تو آخر كجا بايد شدن؟
درگوشه ميخانه هم ما را تو پيدا ميكني
يــارم بــه يـک لا پـيـرهن خوابيــده زيــر نستــرن
ترسم که بوي نسترن خواب است و بيدارش کند
در چشم محققان چه زیبا و چه زشت
منزلگه عاشقان چه دوزخ چه بهشت
پوشیدن بیدلان چه اطلس چه پلاس
زیر سر عاشقان چه بالین و چه خشت
توقعي بزرگ است آرامشي ابر گونه ؟
همه ي آرزويم اين است
ميخواهم سر بر شانه ي سكوت بميرم
من دلم تنگ کسیست که به دلتنگی من می خندد
باور عشق برایش سخت است ...
ای خدا باز به یاری نسیم سحری
می شود آیا باز دل به دل نازک من بربندد
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم !
با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر سادهای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشهای کنار جعبهاش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانههای اشک کاشت
ببخشيد دوستان ميدونم طولاني بود اما حيفم اومد كامل نزارمش اميدوارم خوشتون اومده باشه
این شعر رو حتی اگه هر روز بشنوم باز برام تازگی داره فوق العاده است میدونم دارم این و ارسال میکنم بعضی ها میگن از تشکر استفاده کنید اما نمیـــــــــــــــــــــش ه گاهی اوقات باید به زبون اورد چون صدای هم رو نمیشنویم پس ارسال میکنم
فوقالعاده است
تا پی نبرده ای که دلش با زبان یکی است
دل خوش مکن به گرمی گفتار هیچکس
حالت بدوش هیچکس بار خود منه
یا شانه هم تهی مکن از بار هیچکس
سينه ام زآتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشي بود در اين خانه كه كاشانه بسوخت
سالها دل طلب جام جم از ما مي كرد
و آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي كرد
در مزرعه دلم
گرد مرگ را مي پاشيدید
باغچه هايي كه با خاك انديشه هاي تلخم
بي ثمر شدید
در کدام مغازه
عاطفه مادري مي فروشند
اندکی پناهم دهید
شرح دردهایم بشنوید
بیقرارم باشید
ققنوس جنگلهایم
در اتش تنهایی سوخت
تا كه پرسيدم منطق عشق چيست
در جوابم اين چنين گفتو گريست
ليلي ومجنون همه افسانه ان
عشق تفسيري از زهراوعتيست
تو در دریاى دل نایاب گشتى
چو طوفانی به پا در یاد من شد