50
دی خرامان در چمن ناگه گذشتی لاله گفت
نیست مثل آن صنوبر در
همه بستان ما
نمایش نسخه قابل چاپ
50
دی خرامان در چمن ناگه گذشتی لاله گفت
نیست مثل آن صنوبر در
همه بستان ما
51
ای طبیب از ما گذر درمان درد مام جوی
تاکند جانان ما از لطف
خود درمان ما
52
بتا نامسلمانیی میکنی
که در کافرستان نباشد روا
53
بسی شب با مهی بودم کجا شد آن همه شبها
کنون هم هست شب لیکن
سیاه از دود یاربها
خوش آن شبها که پیشش بودمی که مست و گه سرخوش
جهانم میشود
تاریک چون یاد آرم آن شبها
همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هردم
چو طفلان
سورهٔ نون والقلم خوانان به مکتبها
چه باشد گر شبی پرسد که در شبهای
تنهایی
غریبی زیر دیوارش چگونه میکند تنها
بیا ای جان هر قالب که تا زنده
شوند از سر
بکویت عاشقان کز جان تهی کردند قالبها
مرنج از بهر جان خسرو اگر
چه میکشد یارت
که باشد خوبرویان را بسی زین گونه مذهبها
54
من و پیچاک زلف آن بت و بیداری شبها
کجا خسبد کسی کش میخلد
در سینه عقربها؟
گهی غم میخورم گه خون و میسوزم به صد زاری
چو پرهیزی ندارم جان نخواهم برد ازین تبها
چه بودی گر دران کافر جوی بودی مسلمانی
چنین کز
یاربم میخیزد از هر خانه یا ربها
دعای دوستی از خون نویسند اهل درد و من
به
خون دیده دشنامی که بشنیدم از آن لبها
ز خون دل وضو سازم چو آرم سجده سوی
او
بود عشاق را آری بسی زینگونه مذهبها
بناله آن نوای باربد برمیکشد
خسرو
که جانها پایکوبان میجهد بیرون ز قالبها
55
زین سان که بکشتی بشکر خنده جهانی
خواهم که به دندان کشم از
لعل تو کینها
56
دل که ز دعوای صبر لاف همی زد کنون
بین که چه خوش میکشد هجر
از وکینهها
57
روز عید ست به من ده می نابی چو گلاب
که از آن جام شود
تازهام این جان خراب
جان من از هوس آن به لب آمد اکنون
به لب آرم قدح و جان
نهم اندر شکر آب
روزه داری که گشادی ز لبش نگهت مشک
این زمان در دهنش نیست
مگر بوی شراب
می حلالست کنون خاصه که از دست حریف
در قدح میچکد آب نمک آلود
کباب
هر که رابوی گل و می بدماغ است او را
آن دماغی است که دیگر ندهد بوی
گلاب
بنده خسرو به دعای تو که آن حبل متین
دست همت زد و پیچید طناب
اطناب
58
هست ما را نازنین می پرست
گو گهم بریان کند گاهی کباب
نیم
شب کامد مرا بیدار کرد
من همان دولت همی دیدم به خواب
بیخودی زد راهم از نی
تا به صبح
خانه خالی بود و او مست و خراب
آخر شب صبح را کردم غلط
زانکه هم
رویش بد و هم ماهتاب
زلف برکف شب همی پنداشتم
کز بنا گوشش برآمد آفتاب
ای
چشمه زلال مرو کز برای تو
مردم چنانکه مردم آبی برای آب
زین پیشتر پدیدهٔ من
جای آب بود
اکنون ببین که هست همه خون به جای آب
59
تاب زلفت سر به سر آلودهٔ خون من است
گرنخواهی ریخت خونم زلف
را چندین متاب
گل چنان بی آب شد در عهد رخسارت که گر
خرمنی ازگل بسوزی قطرهای
ندهد گلاب
خط تو نارسته میبنماید اندر زیر پوست
بر مثاب سبزهٔ نورسته اندر
زیر آب
مست گشتم زان شراب آلوده لب های تنک
مست چون گشتم ندانم چون تنک بود
آن شراب
گرم و سردی دید این دل کز خط رخسار تو
نیمهای در سایه ماندو نیمهای
در آفتاب
چون شدی در تاب از من داد دشنامم رقیب
سگ زبان بیرون کند چون گرم
گردد آفتاب
شب زمستی چشم تو شمشیر مژگان برکشید
خواست بر خسرو و زندگی در
میان بگرفت خواب