در دلم شمعی برای انتظارت روشن است
جایت ای گل خالی اندر این بهار گلشن است
بد سرودم شعر خود اینجا نمی آید بهار
در خزان دوریت آشفتگی کار من است
نمایش نسخه قابل چاپ
در دلم شمعی برای انتظارت روشن است
جایت ای گل خالی اندر این بهار گلشن است
بد سرودم شعر خود اینجا نمی آید بهار
در خزان دوریت آشفتگی کار من است
آسمان خسته شده است از غم تو
و زمین را نه توان است دگر
دل ما هم بیتاب
نه هوایی نه صدایی
چه سکوتی سایه انداخته بر دشت خیال
گوییا ویرانیست
سهم دلهای پریشان اینک
شانه ام میلرزد
گیسویم میرقصد
اضطرابی که در این دل افتاد
نه کسی میفهمد
نه کسی میداند
اسمانی بشوم من ای کاش
که زمین زمزمه ویرانی همه در سر دارد
هوا...
هوای گرم تکلم
هوای سرد سکوت
هوای صحبت باران
هوای بودن تو
صدا....
صدای شر شر باران فقط به گوش آید
ندانم اینکه صدا از کجاست
در این هوای گرفته، صدا بسی زندست
صدای بارش باران چه حرفها دارد....
فکر درگیر دو صد بیتابیست
روح خسته از شب مهتابیست
من ندانم که کجا، آسمانش آبیست ؟
همه رویایم قدر یک دریاییست
که در عمق نفسش زمزمه موج پدیدار شود
این همان دریاییست که در آنجا آسمان هم آبیست
یاد داری روزی ؟
گفته بودم :" آسمان آبی ها یادی از این دل طوفان زده ما بکنید"
من نمیدانستم که کجا
آسمان در نظر مردم شهر
مثل دریا آبیست
رنگ آبی چقدر رویاییست
رنگ رویا چقدر دریاییست
آسمان دریاییست که به اندازه دریا آبیست هم به اندازه او رویاییست
تو بگو به من چرا رنگ رویا آبیست؟
ماه افتاده در آب
آب هم صاف و زلال
و طبیعت دلش آرام
نفسی میاید خنده ای میکارد به رخ غمزده مردم شهر
نغمه زیباییست به لب گنجشکان
آمده باد صبا طرف چمن
خبرش خوشبختیست بهر رنجور دلان
و مبارک باشد بر همگان
شام تاریک رود از این شهر
خنده ها قهقهه ای خواهد شد که صدایش تا فلک خواهد رفت
ای طبیعت دل ما زنده به امید بود
به امید فردا
روزگاری روشن
روزگاری آید که فقط خنده شود کار همه
دلم اینک روشن
به امید فردا
ماه افتاده در آب
و حواسم جمع است
که به سنگی به همش من نزنم
فغان از بی کسی از بی کسی داد
کنم از بی کسی با ناله فریاد
غریبم بی کسم تنها و تنها
تمام هست و بودم رفته بر باد
چه کس میفهمد این دردم خدایا
میان جمع نامردم خدایا
نگاهم خیره سوی در بمانده
نظر کن چهره زردم خدایا
نگاهم خیره مانده تا که یاری
گذارد مرهمی بر حال زاری
نصیبم از تمام دلخوشی ها
بود هیچ و منم در بی قراری
دوباره حرف دل و دیدگان تر آمد
دوباره درد دل و ناله از جگر آمد
دوباره آمده ایم تا که شکوه ها گوییم
اگر که شکوه نداری بیا اثر آمد
بدان که صحبت رسم و ره جوانمردیست
بدان که قصه ی یار و وفا به سر آمد
وفا ندیده ام و صد جفا به جانم شد
بیا که حرف دل و دیدگان تر آمد
مرو ز این سفرت دل دوباره میشکند
مرو که بغض نگاه ستاره میشکند
مرو و حرف سفر از سرت برون انداز
و گرنه این دلم از صد شراره میشکند
بمان که چشم دلم خواهدت نظاره کند
مرو که قلب نگاه و نظاره میشکند
مرو که شمع نگاهم خموش میگردد
مرو که قدرت این استعاره میشکند
به کار خیر نرفتن چه استخاره کنی؟
مرو که حرمت هر استخاره میشکند
دوباره حرف عاشقی در نفس ترانه است
دوباره بهر گریه ها دلم پر از بهانه است
دوباره یاد روز های خوش نموده این دلم
دوباره گوییا هوا هوای عاشقانه است
دلسوختگان ز غصه مردند *** با ناله خود مرا فسردند
اشکی که چکیده از رخی زرد *** بس دیده ی بسته اش نظر کرد
این غصه بسی سخت و غم افزاست *** آن دل که گرفتار شد از ماست
آتش چو به جان خسته افتاد *** دل چند نموده داد و فریاد
مارا غم و ماتم جگری سوخت *** این دیده ندید آنچه که میسوخت
ای اشک ببین چه زار گشتم *** ای غصه ببین که خار گشتم
مهتاب من از دیده نهان است *** آخر چه کنم درد گران است
این درد مرا کرده دل افگار *** خون خورده ام از غصه چه بسیار
این سینه غمی بزرگ دارد *** جان در همه لحظه میسپارد