پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
بیت الغزل
این عشق، چه عشق است؟ ندانیم که چون است
عقل است و جنون است و نه عقل و نه جنون است
فرزانه چه دریابد و دیوانه چه داند؟
از مستی این باده که هروز فزون است
ماهی ست نهان بر سر این بحر پریشان
کاین موج سر آسیمه بلند است و نگون است
حالی و خیالی ست که بر عقل نهد بند
این طرفه چه آهوست کزو شیر زبون است؟
آن تیغ کجا بود که ناگه رگجان زد؟
پنهان نتوان داشت که اینجا همه خون است
با مطلع ابروی تو هوش از سر من رفت
پیداست که بیت الغزل چشم تو چون است
با زلف تو کارم به کجا می کشد آخر؟
حالی که ز دستم سر این رشته برون است
سایه! سخن از نازکی و خوش بدنی نیست
او خود همه جان است که در جامه درون است
برخیز به شیدایی و در زلف وی آویز
آن بخت که می خواستی از وقت، کنون است
با خلعت خاکی طلبی طلعت خورشید
رخساره بر افروز که او آینه گون است
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
دوزخ روح
من چه گویم که کسی را به سخن حاجت نیست
خفتگان را به سحرخوانی من حاجت نیست
این شب آویختگان را چه ثمر مژده ی صبح؟
مرده را عربده ی خواب شکن حاجت نیست
ای صبا مگذر از اینجا، که درین دوزخ روح
خاک ما را به گل و سرو و سمن حاجت نیست
در بهاری که بر او چشم خزان می گرید
به غزل خوانی مرغان چمن حاجت نیست
لاله را بس بود این پیرهن غرقه به خون
که شهیدان بلا را به کفن حاجت نیست
قصه پیداست ز خاکستر خاموشی ما
خرمن سوختگان را به سخن حاجت نیست
سایه جان! مهر وطن کار وفاداران است
بادساران هوا را به وطن حاجت نیست
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
همیشه در میان
نامدگان و رفتگان، از دو کرانه ی زمان
سوی تو می دوند، هان ای تو همیشه در میان
در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می پرد باز سپید کهکشان
هر چه به گرد خویشتن می نگرم درین چمن
آینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان
ای گل بوستان سرا از پس پرده ها در آ
بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان
ای که نهان نشسته ای باغ درون هسته ای
هسته فروشکسته ای کاین همه باغ شد روان
مست نیاز من شدی، پرده ی ناز پس زدی
از دل خود بر آمدی، آمدن تو شد جهان
آه که می زند برون، از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو می کشد کمان
پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان
پیش تو، جامه در برم نعره زند که بر درم
آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
نقش دیگر
خداوندا دلی دریا به من ده
در او عشقی نهنگ آسا به من ده
حریفان را بس آمد قطره ای چند
بگردان جام و آن دریا به من ده
نگارا نقش دیگر باید آراست
یکی آن کلک نقش آرا به من ده
ز مجنونان دشت آشنایی
منم امروز، آن لیلا به من ده
به چشم آهوان دشت غربت
که سوز سینه ی نی ها به من ده
تن آسایان بلایش بر نتابند
بلی من گفتم، آن بالا به من ده
چو بادریادلان افتی، قدح چیست
به جام آسمان دریا به من ده
گدایان همت شاهانه دارند
تو آن بی زیور زیبا به من ده
غم دنیا چه سنجد با دل من
از آن غم های بی دنیا به من ده
چه دل تنگ اند این آیینه رویان
دلی در سینه بی سیما به من ده
به جان سایه و دیدار خورشید
که صبری در شب یلدا به من ده
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
حصار
ای عاشقان، ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید
وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید
آمد یکی آتش سوار، بیرون جهید از این حصار
تا بردمد خورشید نو شب را ز خود بیرون کنید
آن یوسف چون ماه را از چاه غم بیرون کشید
در کلبه ی احزان چرا این ناله ی محزون کنید
از چشم ما آیینه ای در پیش آن مه رو نهید
آن فتنه ی فتانه را برخویشتن مفتون کنید
دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند
او زلف لیلی حلقه ای در گردن مجنون کنید
دیدم به خواب نیمه شب خورشید و مه را لب به لب
تعبیر این خواب عجب، ای صبح خیزران، چون کنید؟
نوری برای دوستان، دودی به چشم دشمنان
من دل بر آتش می نهم، این هیمه را افزون کنید
زین تخت و تاج سرنگون تا کی رود سیلاب خون؟
این تخت را ویران کنید، این تاج را وارون کنید
چندین که از خم در سبو خون دل ما می رود
ای شاهدان بزم کین پیمانه ها پرخون کنید
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
انتظار
خیال آمدنت دیشبم به سر می زد
نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد
به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت
خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد
شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست
هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد
زهی امید که کامی از آن دهان می جست
زهی خیال که دستی در آن کمر می زد
دریچه ای به تماشای باغ وا می شد
دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد
تمام شب به خیال تو رفت و می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
زندان شب یلدا
چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق یزن در من کز شعله نپرهیزم
صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم
چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افزود در صاعقه آویزم
ای سایه! سحر خیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
دلی در آتش
چه غم دارد ز خاموشی درون شعله پروردم
که صد خورشید آتش برده از خاکستر سردم
به بادم دادی و شادی، بیا ای شب تماشا کن
که دشت آسمان دریای آتش گشته از گردم
شرار انگیز و توفانی، هوایی در من افتاده ست
که همچون حلقه ی آتش درین گرداب می گردم
به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست
چه توفان می کند این موج خون در جان پر دردم
وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان
چه نامردم اگر زین راه خون آلود برگردم
در آن شب های توفانی که عالم زیر و رو می شد
نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم
بر آری ای بذر پنهانی سر از خواب زمستانی
که از هر ذره دل آفتابی بر تو گستردم
ز خوبی آب پاکی ریختم بر دست بد خواهان
دلی در آتش افکندم، سیاووشی بر آوردم
چراغ دیده روشن کن که من چون سایه شب تا روز
ز خاکستر نشین سینه آتش وام می کردم
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
مژده ی آزادی
باغبان مژده ی گل می شنوم از چمنت
قاصدک کو که سلامی برساند ز منت؟
وقت آن است که با نغمه ی مرغان سحر
پر و بالی بگشایی به هوای وطنت
خون دل خوردن و دلتنگ نشستن تا چند؟
دیگر ای غنچه برون آر سر از پیرهنت
آبت از چشمه ی دل داده ام، ای باغ امید
که به صد عشوه بخندند گل و یاسمنت
بوی پیراهن یوسف ز صبا می شنوم
مژده ای دل که گلستان شده بیت الحزنت
بر لبت مژده ی آزادی ما می گذرد
جان صد مرغ گرفتار فدای دهنت
دوستان بر سر پیمان درست اند، بیا
که نگون باد سر دشمن پیمان شکنت
خود به زخم تبر خلق در آمد از پای
آن که می خواست کزین خاک کند ریشه کنت
بشنو از سبزه که در گوش گل تازه چه گفت
با بهار آمدی، ای به ز بهار آمدنت
بنشین در غزل سایه که چون آیت عشق
از سر صدق بخوانند به هر انجمنت
پاسخ : چكامه ها؛ هوشنگ ابتهاج (ه . الف . سايه )
خون بها
ای دوست شاد باش که شادی سزای توست
این گنج مزد طاقت رنج آزمای توست
صبح امید و پرتو دیدار و بزم مهر
ای دل بیا که این همه اجر وفای توست
این باد خوش نفس به مراد تو می وزد
رقص درخت و عشو ی گل در هوای توست
شب را چه زهره کز سر کوی تو بگذرد؟
کان آفتاب سایه شکن در سرای توست
خوش می برد تو را به سر چشمه ی مراد
این جست و جو که در قدم رهگشای توست
ای بلبل حزین که تپیدی به خون خویش
یاد تو خوش که خنده ی گل خون بهای توست
دیدی دلا که خون تو آخر هدر نشد
کاین رنگ و بوی گل همه از نافه های توست
پنهان شدی چو خنده در این کوهسار و باز
هر سو گذار قافله های صدای توست
از آفتاب گرمی دست تو می چشم
برخیز کاین بهار گل افشان برای توست
با جان سایه گرچه در آمیختی چو غم
ای دوست شاد باش که شادی سزای توست