در این چمن چو در اید خزان به یغمایی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد
نمایش نسخه قابل چاپ
در این چمن چو در اید خزان به یغمایی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد
در ان بساط که حسن تو جلوه اغازد
مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست
و از ان خط چون سلسله دامی نفرستاد
دردا که از ان اهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
دل برگرفته بودم از ایام گل ولی
کاری بکرد همت پاکان روزه دار
راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود
آنچه جگر سوزه بود باز جگر سـازه شود
در شب کوچک من افسوس / باد با برگ درختان میعاد دارد
دل که خونابه ی غم بود و جگرگوشه ی درد
بر سر اتش جور تو خرابش کردند!
در کش بریده زلفش / بر کش در این میانش