تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود چون سیل از دیده روانه
نمایش نسخه قابل چاپ
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود چون سیل از دیده روانه
هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی
من قاصد ِ خود بودم و دیدم تو چه کردی
يك عمر را به روزه بسر بردهام مگر
روزي لبت رسد به لب روزهدار من
نگاهم که کردی دلم پر گرفت
دلم غربت زنگ آخر گرفت
نگاهم که کردی سکوتم شکست
میان دلم عشق گویی نشست
تا ببيني عشق را آيينهوار
آتشي از جان خاموشت برآر
رهایی نیابد کس از دست کس
گرفتار را چاره صبر است و بس
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز
چه شد آن همه پیمان
که از آن لب خندان ،
که شنیدم و هرگز
خبری نشد از آن
نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آینهها در مقابل رخ دوست
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه تو بر توست
تــــــو گــر از نشئه مى كمتر از آنى به خود آیى
بـــــــرون شـو بید رنگ از مرز خلـوتگاه غافلها
چــــــه از گلهاى باغ دوست رنگ آن صنم دیدى
جـــدا گشتى ز بــاغ دوست دریاها و ساحلها
از زمين اوج گرفته است غبارى كه مراست
ايمن از سيلى موج است كنارى كه مراست
چشم پوشيدهام از هر چه درين عالم هست
چه كند سيل حوادث به حصارى كه مراست
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آنپیش که ما
در کارگه کوزه گران کوزه شویم
مهتاب بلند گشت و ما پست شديم
معشوق به هوش آمد و ما مست شديم
اي جان جهان هرچه از اين پس شمرى
بر دست مگير زانکه از دست شديم
ماهي زنجيري آب است، و من زنجيري رنج
نگاهت خاك شدني، لبخندت پلاسيدني است
سايه را بر تو فرو افكنده ام، تا بت من شوي
نزديك تو مي آيم ، بوي بيابان مي شنوم: به تو مي رسم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
میبرد نام ِشراب ناب و از خود میرودمیکند یادش ،دل ِبیتاب و از خود می رود
هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد
می شود از آتشِ گُل ، آب و از خود می رود
دست من گير كه اين دست همان است كه من
بارها در شب هجران تو بر سر زده ام
می شود چه ساده از شب گذر کرد
حتی اگر سپیده دم هم تورا نخواند
می شود با خاطرات ستاره ها
دفترکهنه قلبت را دوباره زنده کرد
دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من؟
نگاهم که کردی زمان صبر کرد
دل اسمان را پر از ابر کرد
و بعد از نگاه تو باران گرفت
و عشقی درون دلم جان گرفت
نگاهم کن و باز پایش بمان
تو قدر دل بی کسم را بدان
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
در زمستان جدايي روز و شب گويم به خويش
ياد ايامي كه ما هم نوبهاري داشتيم
الفت شبهاي ما را روزگار از ما گرفت
اي خوش آن روزي كه ما هم روزگاري داشتيم
من که بی تاب شقایق بودم
همدم سردی یخ ها شده ام
کاش که چشمان مرا خاک کنید
تا نبینم که چه تنها شده ام
ما که هر گام درين راه دو منزل کرديم
دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند؟
عمر خود در سر يک عقدهي مشکل کرديم
دست ازان زلف بداريد که ما بيکاران
نمیگیرم بیک جا یکدم آرام
چو طوفان ، بیقراری دوست دارم
من به تنهايي يك چلچله در كنج قفس
بند بند وجودم همه در حسرت يك پرواز است
من به پرواز نمي انديشم
به تو مي انديشم
كه تو زيباتر از انديشه ي يك پروازي
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیـدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهـی
در انتهای خود به قلب زمین میرسـد
دگري بهاي خويش ار نستاند از تو بوسه
تو ز بوسه هر چه داري همه در بهاي من كن
نگو عادت كنم بي تو كه ميدوني نميتونم
كه ميدوني نفس هامو به ديدار تو مديونم
مرداب اتاقم كدر شده بودو من زمزمه خون را در رگهايم مي شنيدم .زندگي ام در تاريكي ژرفي مي گذشت .اين تاريكي، طرح وجودم را روشن مي كرد .
دادم از بهر تو ان نوگل خود
من هزارم که به گل غادت داشت
لیک تو خالق ان گل بودی
من رسیدم به تو از کشته خویش
دلرباي آب، شاد و شرمناك،
عشقبازي مي كند با جان خاك !
خاك خشك تشنه دريا پرست،
زير بازي هاي باران مست مست !
اين رود از هوش و آن آيد به هوش،
شاخه دست افشان و ريشه باده نوش
شايد آنروز كه سهراب نوشت
تا شقايق هست زندگي بايد كرد
خبر از قلب پر از درد گل ياس نداشت
بايد اينگونه نوشت
هر گلي كه باشي
چه شقايق ، چه گل پيچك و ياس
زندگي اجباريست
تکبر مکن بر ره راستی
که دستت گرفتند و برخاستی
يه دل دارم خيال داره، عين پرنده بال داره
زخميه اما زخماشم تماشا داره فال داره
يعقوب ترين چشم جهان قسمت ما باد
چون يوسف گمگشته ي ما يوسف زهراست
همه می پرسند
چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری !؟
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوتر ها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من ، مناجات درختان را ، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل
همه را می شنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم نتوانم
ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان
رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی