یارب چو برآرنده ی حاجات تویی
هم قاضی وکافی ومهمات تویی
نمایش نسخه قابل چاپ
یارب چو برآرنده ی حاجات تویی
هم قاضی وکافی ومهمات تویی
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود / رقم مهر تو بر چهره ی ما پیدا بود
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شدده ام بی سر و سامان که مپرس
سبك باران به شور آيند از هر حرف بى مغزى
به فرياد آورد اندك نسيمى هر نيستان را
ای گل خوش نسیم من .بلبل خویش را مسوز / کز سر صدق می کند شب همه شب دعای تو
واعظ مكن نصيحت شوريدگان كه ما
با خاك كوي دوست به فردوس ننگريم
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
شال می بست و ندایی مبهم /که کمربند شهادت محکم
مور بدو گفت بدین سان جواب
غافلی ای عاشق بی صبر و تاب[golrooz]