حواسم جمع بهت اما...
تو این روزا حواست نیست
اونی که از خودت کندی
دل من بود
لباست نیست...
- - - به روز رسانی شده - - -
به نام خدایی که...
دغدغه ی از دست دادنش را ندارم...
نمایش نسخه قابل چاپ
حواسم جمع بهت اما...
تو این روزا حواست نیست
اونی که از خودت کندی
دل من بود
لباست نیست...
- - - به روز رسانی شده - - -
به نام خدایی که...
دغدغه ی از دست دادنش را ندارم...
آخرین تماشایت را پلک نخواهم زد
مبادا تصویر تو در چشمانم آواره شود...
پوستت میکنند
تا بهتر شکسته شوی
نترس گردوی کوچک...
آنچه سیاه می شود روی تو نیست...
دست آنهاست...
جز حروف نام تو
تمام حرفها
حروف اضافه اند...
لبخند بزن
برامدگی گونه هایت توان آن را دارد که امید رفته را لازگرداند
گاه قوسی کوچک
می تواند معماری بنایی را نجات دهد...
در دنیایی که من زندگی می کنم
فقط خدایش از پشت خنجر نمی زند...
دلم به ناله در آمد که
ای صبور ملول
درون سینه ی اینان
نه دل
که گل بوده است...
کجایی ای رفیق نیمه راهم
که من در چاه شب های سیاهم
نمی بخشد کسی جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم کز خدا هم...
در پی آن نگاه های بلند
حسرتی ماند و آه های بلند...
در درد ها دوست را خبر نکردن خود نوعی عشق ورزیدن است...