وقتی که تو آمده بودی عریان
جمعی ز تو خندان و تو بودی گریان
ای دوست کاری بکن که وقت رفتن
جمعی زتو گریان و تو باشی خندان
نمایش نسخه قابل چاپ
وقتی که تو آمده بودی عریان
جمعی ز تو خندان و تو بودی گریان
ای دوست کاری بکن که وقت رفتن
جمعی زتو گریان و تو باشی خندان
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب
دارد
می سپارد
جان...
از آیینه بپرس
نام نجات دهنده ات را...
زندگی
تر شدن پی در پی
زندگی
آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است...
- - - به روز رسانی شده - - -
هر
کسیکه راه میرود میتواند گم شود...
من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین
رایگان می بخشد نارون شاخه ی خود را به کلاغ...
اکنون نهال گردو آنقدر قد کشیده است
که دیوار را برای برگ های جوانش
معنی میکند...
آخرین برگ سفرنامه ی باران اینست
که زمین چرکین است...
دهانت را می بویند
مبادا
گفته باشی
دوستت دارم...
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را بمن آموخته است...
هست طومار دل من به درازای ابد
بر نوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو...