من خسته تر از آنم که بتوانم فریاد بزنم
آشفته تر از آنم که بتوانم دوریت را دریابم
پریشان تر از آنم که بخواهم با خیالت باشم
دل شکسته تر از آنم . . . اما دلم همچنان شب و روز هوای تو به سرش می زند
نمایش نسخه قابل چاپ
من خسته تر از آنم که بتوانم فریاد بزنم
آشفته تر از آنم که بتوانم دوریت را دریابم
پریشان تر از آنم که بخواهم با خیالت باشم
دل شکسته تر از آنم . . . اما دلم همچنان شب و روز هوای تو به سرش می زند
مدتهاست ایستاده ام... در دو انتهای خواستن و نتوانستن..........
پدرم می گفت :
خواستن توانستن است
می گفت :
بخواه / می توانی
می گفت :
تواناییت از هر چیزی بیشتر است
مدتهاست که می خواهم / که می توانم / که می رسم / به هر چه که می خواهم
اما
پدرم نگفت :
چیزهایی هست که هیچ وقت نمی رسی
پدرم نگفت :
چیزهایی هست که هیچ وقت نباید بخواهی
پدرم نگفت :
یه روزی یه قسمتی از زندگیت می رسی به جایی که :
دو انتها دارد
........ در دو انتهای خواستن و نتوانستن..........
و من رسیدم به این قسمت از زندگی
مدتهاست که می خواهم / که نمی توانم / که نمی رسم / به هر چه که می خواهم
از چند رویی ها متعجبم ...
به چه قیمت ؟
✘امشبــ يه جـور ناجـورے دلـم گرفته
✘یه جـورے که انگـار هیچ چیـز و هیچکَس نمےتـونه آرومـش کنه
✘خـُـدایا امشبــ از خیلـےچیـزا دلگیـرم
✘از خیلے روزاے زندگیـم که ندادے
✘از خیلے از روزاے زندگیـم که کـم دادے
✘از خیلے روزاے زندگیـم که زود گرفتے
❥خـُـدایا دلـم هواے تازه مےخواد
❥دلـم یه نـور قشنگــ مےخواد
دلم مرگ میخواد
ی مرگ و تا ابد آرامش
اصلا گیرا که جهنمی باشم
من دلم جهنم تورو میخواد خدا
جهنمی که تو شکنجه ام کنی
بهتر از دنیاییه که آدمات زجر کشم کنن
میبینی ؟!!
به جایی رسیدم که جهنمتو میخوام
یعنی میشه
♡چـرا ساکتے خدا؟؟
احساس تـاسف دارم
بـرای تمـام کسانــی کـه بـا چشم هایشان قضاوت میـکننـــــد
حـس نمیـــــکننـــد … نمـی شنونــــد … نمچشنـــــد …
هنر قابلیت بالایی داره
ذهن آدم رو از همه چی خالی می کنه
یاد حرف آقای سمیعی افتادم که میګفتن وقتی میرن اتاق عمل همــــــه چیز رو فراموش می کنن
به نظرم این خاصیت علاقه ست ...
آدم وقتی میره دنبال علاقه ش از همه چی رها میشه
...
از دیشب تو فکر همین بودم ...
روح شوهر خالم شاد در آغوش الله (ربطشو خودم میدونم[bitavajohi])
يقين دارم سرانجام ِمن از اين خوبتر مىشد،
اگر از مرگ هم چون زندگى پروا نمی کردم.
سرم را مثل سيبى سرخ صبحى چيده بودم،
کاش دلم را چون انارى،
کاش يک شب،
دانه می کردم........
من از اين جا خواهم رفت.
و فرقی هم نمی کند
که فانوسي داشته باشم يا نه.
کسی که می گريزد،
از گم شدن نمی ترسد....
براستی کدام برترند ؟دستی که گره ای رو باز کنهیا چشمی که فقط ببینه و دلسوزی کنه ؟
کوه با نخستین سنگها آغازمیشود
وانسان بانخستین درد.
درمن زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمیکرد-
من با نخستین نگاه توآغازشدم...