من درد تو را ز دست اسان ندهم
دل برنكنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به يادگار دردي دارم
كان درد به صد هزار درمان ندهم
نمایش نسخه قابل چاپ
من درد تو را ز دست اسان ندهم
دل برنكنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به يادگار دردي دارم
كان درد به صد هزار درمان ندهم
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
در باغي رها شده بودم.نوري بيرنگ و سبك بر من وزيد .آيا من خود بدين باغ آمده بودمو يا باغ اطراف مرا پر كرده بود ؟و شاخ و برگش در وجودم مي لغزيدهواي باغ از من مي گذشت
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل مارا
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بهسان ابر که با توفان
بهسان علف که با صحرا
بهسان باران که با دریا
بهسان پرنده که با بهار
بهسان درخت که با جنگل سخن میگوید
دور از همه مردم شده ام در خودم امشب
پيدا شده ام، گم شده ام در خودم امشب
برخیز و بیا بتا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش که کوزهها کنند از گل ما
آفتاب است و، بيابان چه فراخ!
نيست در آن نه گياه و نه درخت.
غير آواي غرابان، ديگر
بسته هر بانگي از اين وادي رخت.
تو و سجّادۀ خویش و من و پیمانۀ خویش
با من ِ بـاده زده هر چه به دل داری کـُن
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد
درد پنهان به تو گویم که خداوند منی
یا نگویم که تو خود واقف اسرار ضمیری
ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياري كه مرا ياد كند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه اي تا دل من شاد كند
دلم خون گريد از غم چون نگريد
کدامين ظالم از غم خون نگريد
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
يگانه دوستي بودم خدائي به صد دل کرده با جانان اشنايي
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش که کوزه ها کنند از گل ما
ای دل من گر چه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار
روزها رفتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن من مغرور سرسختم
یا من مغلوب دیرینم
مرداب اتاقم كدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگهايم مي شنيدم .
زندگي ام در تاريكي ژرفي مي گذشت .
اين تاريكي، طرح وجودم را روشن مي كرد .
در اين دوران كه از آزادگي نام و نشاني نيست
در اين دوران كه هرجا «هركه را زر در ترازو ، زور در بازوست»
جهان را دست اين نامردم صد رنگ بسپاريد
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
از بهر چه افکندش اندر کم و کاست
تو را من چشم در راهم شباهنگامدر آن دم كه بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند؛
در آن نوبت كه بندد دست نيلوفر به پای سرو كوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی كاهم؛
من غلام انکه او در هر رباط
خويش را واصل نداند بر سماط
طوق خورشید گر زمرد بود
لعل من هم به هیچ معدن نیست
لعل من چیست؟ عقده های دلم
عقده خونین به هیچ مخزن نیست
ترکیب طبایع چو بکام تو دمی است
رو شاد بزی اگرچه بر تو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و نسیمی و غباری و دمی است
تا بسازم گرد خود ديواره اي سر سخت و پا بر جاي،
با خود آوردم ز راهي دور
سنگ هاي سخت و سنگين را برهنه پاي.
ساختم ديوار سنگين بلندي تا بپوشاند
از نگاهم هر چه مي آيد به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
كه خيال رنگ هستي را به پيكرهايشان مي بست
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
در دیده ی دیده،دیده ای می باید
وز خویش طمع بریده ای می باید
تو دیده نداری که ببینی اورا
ورنه همه اوست، دیده ای می باید
دل اگر گمراه اگر پا در گل است
یا علی گفتن کلید مشکل است
تا تو را ديدم ندادم دل به كس
عاشقم كردي به فريادم برس
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم.
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم
مانده بر جا استوار، انگار با زنجير پولادين
سالها آن را نفر سوده ست
كوشش هر چيز بيهوده ست
كوه اگر بر خويشتن پيچد
سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند
و نمي فرسايد آن نقشي كه رويش كند در يك فرصت باريك
کاش بودی تا دلم تنها نبود
تا اسیر غصه شب ها نبود
کاش بودی تا فقط باور کنی
بی تو هرگز زندگی زیبا نبود
دل را به رنج هجر سپردم، ولي چه سود،
پايان شام شكوه ام
صبح عتاب بود.
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
او نمي داند كه روييده استهستي پر بار من در منجلاب زهر
و نمي داند كه من در زهر مي شويم
پيكر هر گريه، هر خنده،
هشیار کسی باشد کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد