نيم چندان شگرف اندر سواري
كه ارم پاي با شير شكاري
نمایش نسخه قابل چاپ
نيم چندان شگرف اندر سواري
كه ارم پاي با شير شكاري
یارب تو به فضل مشکلم آسان کن
از فضل وکرم درد مرا درمان کن
بر من منگر که بی کس و بی هنرم
آن چیز که لایق تو باشد آن کن
نگو بار گران بوديمو رفتيم
نگو نا مهربان بوديمو رفتيم
ما آزموده ايم درين شهر بخت خويش
بيرون كشيد بايد ازين ورطه رخت خويش
شب ايستاده است.خيره نگاه اوبر چار چوب پنجره من.سر تا به پاي پرسش ، اماانديشناك مانده وخاموش:
شمع جويي و آفتاب بلند
روز بس روشن و تو در شب تار
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی در حلقه ای در ذکر یارب یارب است
تا ز میخانه و مِی نام و نشان خواهد بود
سر مـا خـاکِ رهِ پیر مُغــان خـواهد بود
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زاو شده ام بی سر و سامان که مپرس
.سرگذشت من به زهر لحظه هاي تلخ آلوده است .
من به هر فرصت كه يابم بر تو مي تازم .
شادي ات را با عذاب آلوده مي سازم
مکن از خواب بیدارم خدایا
که دارم خلوتی خوش با خیالش
شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم
در آن یک شب خدایا من عجایب کارها کردم
جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی
ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم
من نگويم که مرا از قفس آزاد کنيد
قفسم برده به باغي و دلم شاد کنيد
دير گاهي ماند اجاقم سرد
و چراغم بي نصيب از نور.
خواب دربان را به راهي برد.
بي صدا آمد كسي از در،
در سياهي آتشي افروخت.
بي خبر اما
كه نگاهي در تماشا سوخت.
تکيه بر تقوي و دانش در طريقت کافريست
راهرو گر صد هنر دارد تحمل بايدش
شهسوار من که مه آئینه دار روی اوست / تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکبست
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
چنگ صبحی بد رپیر مناجات بریم
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم
ماه اگر خواست كه از پنجره ها
بیندم در بر او مست و پریش
آنچنان جلوه كنم كاو ز حسد
پرده ابر كشد بر رخ خویش
شب ايستاده است.
خيره نگاه او
بر چار چوب پنجره من.
سر تا به پاي پرسش ، اما
انديشناك مانده وخاموش:
شايد از هيچ سو جواب نيايد
دست هایم را در خاک خشک باغچه می کارم
سبز خواهم شد به یقین
و پرستوها در گودی انگششتان جوهری ام
تخم خواهند گذاشت
تنها
هنگامی که خاطره ات را می بوسم
در می یابم دریریست که مرده ام
زیرا لبان خود را از پیشانی خاطره تو سرد تر می یابم.
از پیشانی خاطره تو
ای یار
ای شاخه جدا مانده من
ني ها، همهمه شان مي آيد
مرغان، زمزمه شان مي آيد .
در باز ونگه كردم
و پيامي رفته به بي سويي دشت .
توسني كردم ، ندانستم ، چه سود ؟
كز كشيدن سخت تر گردد كمند
ديدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد
دل شکسته اگر باز هم دلی باشد
بگو چگونه نگهبان قابلی باشد
چگونه در خودش این راز را نگه دارد؟
چگونه باز درین خانه گلی باشد؟
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان ميروم و انگشتانم را
بر پوست کشيده ي شب مي کشم
من درد تو را ز دست اسان ندهم
دل برنكنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به يادگار دردي دارم
كان درد به صد هزار درمان ندهم
من از تو ميمردم
اما تو زندگاني من بودي
تو با من ميرفتي
تو در من ميخواندي
وقتي که من خيابانها را
بي هيچ مقصدي ميپيمودم
تو با من ميرفتي
تو در من ميخواندي
يكي درد و يكي درمان پسندد
يكي وصل و يكي هجران پسندد
دلم قلمرو جغرافیای ویرانی است
هوای ناحیه ما همیشه بارانی است
دلم میان دو دریای سرخ مانده سیاه
همیشه برزخ دل تنگه پریشانی است
تا روح بشر به چنگ زر زنداني است .
شاگردي مرگ پيشه انساني است
جان از ته دل طالب مرگ است دريغ
در هيچ كجا براي مردن جا نيست
ترا مي خواهم و دانم كه هرگز به كام دل در آغوشت نگيرم
توئي آن آسمان صاف و روشن
من اين كنج قفس، مرغي اسيرم
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها لواشک بین هم تقسیم میکردند
آن یکی در گوشه ای دیگر ، جوانان را ورق مزد
دلم میسوخت ..... به حال او که بیخود های و هوی میکرد
دلم قلمرو جغرافیای ویرانی است
هوای ناحیه ما همیشه بارانی است
دلم میان دو دریای سرخ مانده سیاه
همیشه برزخ دل تنگه پریشانی است
تاب شمع گشته آتش افروز .
زده پروانه را آتش که میسوز
زخم شب مي شد كبود.
در بياباني كه من بودم
نه پر مرغي هواي صاف را مي سود
نه صداي پاي من همچون دگر شب ها
ضربه اي به ضربه مي افزود.
دنیا كه از او دل اسیران ریش است
پامال غمش توانگر و درویش است
تو جسم تیره ای ما تابناکیم
تو از خاکی و ما از جان پاکیم