اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش بر اندازیم
نمایش نسخه قابل چاپ
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش بر اندازیم
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم /جرس فریاد می دارد که بر بندید مهمل ها
آلوده ای تو حافظ فیضی ز شاه درخواه
کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد
دوش دیدم که حافظ همه روی است و ریا / بجز از خاک درش با که به روی در کار است
تا تو را دمب و مرا پسر یاد است
دوستی من و تو بر باد است
تنگ پر از اشک و چشم های تماشا
ماهی دلمرده ام ، چگونه نگریم !
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من کاری چنین کم تر کنم
مغرور ، ولی دست به دامان ِ رقیبان
رسوا شدم و طعنه شنیدم ، تو چه کردی ؟
یا رب این آتش که در جان من است
سرد کن ز انسان که کردی بر خلیل
لذت اندر ترک لذت بود ای آزادگان / ما گدا بودیم و این لذت نمی دانستیم