تویی که بر سر کشوری چون تاج
بیرزد اگر همه خوبان دهندت باج
نمایش نسخه قابل چاپ
تویی که بر سر کشوری چون تاج
بیرزد اگر همه خوبان دهندت باج
جز راست مگوی گاه و بی گاه
تا حاجت نایدت به سوگند
درخت دوستی بنشان که کام دل ببار آرد
نهال دشمنی بر کن که رنج بی شمار آرد
دردا که دلم خبر ز دلدار نیافت
از گلبن وصال تو به جز خار نیافت
عمری به امید،حلقه زد بر در او
چون حلقه برون در،دگر بار نیافت
تا شد آن طوطی برای سودگر
هم رفیق خانه هم یار سفر
روز ها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
مگوی انده خویش با دشمنان
که لاحول گویند شادی کنان
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟[golrooz]
امیدوار بود آدمی را به کسان
مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان
نقش طومار فلک نقشه ی سرگردانی است
تا کی این دوز و کلک لوله شود طومارش