تا ببندي چشم، كورت مي كند
تا شدي نزديك، دورت مي كند
كج گشودي دست، سنگت مي كند
كج نهادي پاي، لنگت مي كند
تا خطا كردي، عذابت مي كند
در ميان آتش، آبت مي كند ...
نمایش نسخه قابل چاپ
تا ببندي چشم، كورت مي كند
تا شدي نزديك، دورت مي كند
كج گشودي دست، سنگت مي كند
كج نهادي پاي، لنگت مي كند
تا خطا كردي، عذابت مي كند
در ميان آتش، آبت مي كند ...
ديشب من و تو بسته ي اين خاک نبوديم
من يکسره اتش همه ذرات هوا تو
وقت است كه بنشيني و گيسو بگشايي
تا با تو بگويم غم شب هاي جدايي
يكي افسانه اينده ميخواند
كه شادي بيشر خواهي ازين راند
دیدم ای بس آفتابی را
کو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من !
ای دریغا ، در جنوب ! افسرد
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شيوه راه رفتن آموخت
تو مردم بین که چون بیرای و هوشند
که جانی را به نانی میفروشند
دريا و آفتاب / در انحصار چشم كسي نيست
روزي كه آسمان / در حسرت ستاره نباشد
روزي كه آرزوي چنين روزي / محتاج استعاره نباشد
اي روزهاي خوب كه در راهيد! / اي جاده هاي گمشده در مه!
هوا ، هواي تازه
وقته راز و نياز
از اينجا تا شهر عشق
راهي دور و درازه[bamazegi]
هر جا بطلب شتافتندش
جستند ولی نیافتندش
شبي ياد دارم كه چشمم نخفت
شنيدم كه شمع با پروانه بگفت...
تنـی آلــوده درد و دلی لبـریز غــم دارم
زاسباب پریشانی تو را ای عشق کم دارم
ميـــــــان بـــاغ حـــرامـــست بي تـــو گرديدن
كه خار با تو مرا به ، كه بيتــــو گل چيدن
سعدي
نگذار به هجم دردها فكر كنم
در صلح به ان نبرد ها فكر كنم
من در دل خويش بچه اي معصومم
نگذار كه مثل مردها فكر كنم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
من چگونه هوش دارم پیش و پس؟
چون نباشد نور یارم پیش و پس
سبزي چشم تو درياي خيالپلك بگشا كه به چشمان تو دريابم باز
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
در سایه هر سنگ اگر گل به زمین است
نقش تن ماری است که در خواب کمین است
تا سایه سیاه تو اینسان
پیوسته در کنار تو باشد
هرگز گمان مبر که در آنجا
چشمی به انتظار تو باشد
دلا در عاشقي ثابت قدم باش
كه دراين ره نباشد كار بي اجر
راستي كدام يك درست كفته اند؟ من كه فكر مي كنم
گل به راز زندگي اشاره كرده استهر چه باشد او گل است گل يك دو پيرهن
بيش تر ز غنچه پاره كرده است!
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه.
همه بنيان وجودم را ويرانه كنان ميكاودمن به چشمان خيال انگيزت معتادم
من سازم
بنده آوازم برگیرم بنوازم
بر تارم زخمه لا می زن راه فنا می زن
من دودم می لغزم می پیچم نابودم
مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام
خیر مقدم چه خبر دوست کجا یار کدام
یارب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
که از او خصم بدام آمد و معشوقه به کام
من در اين تاريكيمن در اين تيره شب جانفرسازائر ظلمت گيسوي توام
می لعل مذاب است و صراحی کان است
جسم است پیاله و شرابش جان است
آن جام بلورین که زمی خندان است
اشکی است که خون دل در او پنهان است
تاریکی پیچک وار به چپرها پیچید به حنا ها افراها
پایان شبی ما در خواب یک خوشه رسید مرغی چید
آواز پرش بیداری ما :ساقه لرزان پیام
مرا زين پرده آگاه كن
كه خوابم و نابينا
درين كويي كه آگاهان
محكومند به خوابيدن
نه بهاران از توستاز تو ميگيرد وام هر بهار اينهمه زيبايي را
ای هدهد صبا به سبا می فرستمت
بنگر که از کجا به کجا می فرستمت
تا به کی باید رفت
از دیاری به دیار دیگر
نتوانم ، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
دنيايمان با او پر از شادي،
با رفتنش لبريز غم ميشد
بيآنكه حتي با خبر باشيم
از عمرمان يك سال كم ميشد
در كوي نيك نامان ما را گذر ندادند
گر تو نمي پسندي تغيير ده قضا را
از شعله شعر من زبان ميسوزد
حرفي بزنم اگر، دهان ميسوزد
چنديست سرم لانه ققنوسان است
بالي بتکانم آسمان ميسوزد
دوباره شكفته است گل از گلمببين بوي گل مي دهد خنده ام!
ما عاشق و عهد جان ما مشتاقيست
ماييم به درد عشق تا جان باقيست
توکز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی