مخاطب : درس و مطالعه
ګر بګویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار ګواهی بدهد کاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود ؟
سر و جان را نتوان ګفت که مقداری هست
ای اماااا آ آ آ ن ( تحریر داره )
نمایش نسخه قابل چاپ
مخاطب : درس و مطالعه
ګر بګویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار ګواهی بدهد کاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود ؟
سر و جان را نتوان ګفت که مقداری هست
ای اماااا آ آ آ ن ( تحریر داره )
طي شد اين عمر تو داني به چه سان؟
پوچ و بس تند....
چونان باد دمان
همه تقصير من است...
خود ميدانم...
که نکردم فکري..
وتامل ننمودم روزي.
ساعتي.
يا آني.
که چه سان ميگذرد عمر گران.
کودکي رفت به بازي به فراغت به نشاط..
فارغ از نيک و بد و مرگ و حيات.
زندگي چيست؟
چرا مي آييم؟
بعد از اين چند صباح به کجا بايد رفت؟
با کدامين توشه به سفر بايد رفت؟
نوجواني سپري گشت به بازي...
به فراغت به نشاط.
فارغ از نيک و بد و مرگ و حيات.
بعد از آن باز نفهميدم من...
که چه سان عمر گذشت؟
آن همه قدرت و نيروي عظيم به چه رو مصرف گشت؟
نه تفکر.
نه تعمق و نه انديشه دمي
عمر بگذشت به بي حاصلي و مسخرگي...
چه تواني که ز کف دادم مفت...
قدرت عهد شباب
مي توانست مرا تا به خدا پيش برد
ليک بيهوده تلف گشت جواني ، هيهات
زندگاني کردن،
فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نيست.
حال مي پندارم، هدف از زيستن اين است رفيق:
من شدم خلق که با عزمي جزم
پاي از بند هواها گسلم.
پاي در راه حقايق بنهم.
با دلي آسوده،
فارغ از شهوت و آز و حسد و کينه و بخل
مملو از عشق و جوانمردي و زهد...
در ره کشف حقايق کوشم
شربت جرات و اميد و شهامت نوشم.
زره جنگ براي بد و ناحق پوشم.
ره حق پويم و حق جويم و بس حق گويم
شمع راه دگران گردم و با شعله ي خويش
ره نمايم به همه گر چه سراپا سوزم
من شدم خلق که مثمر باشم
نه چنين زايد و بي جوش و خروش
عمر بر باد و به حسرت خاموش
اي صد افسوس که چون عمر گذشت ،
معني اش فهميدم...
( من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نګفت که چون (چګونه) آیم به خودم ؟ )
[/QUOTE]
شاعر می فرماید [nishkhand]البته فقط من باب طنز به تو نسبتش دادم وگرنه میدونی که زهرا در اینجا اشاره به حضرت زهرا داره
نه مثل ساره ای و مریم
نه مثل آسیه و حوافقط شبیه خودت هستی
فقط شبیه خودت ، زهرا [labkhand]
[khande][nishkhand]
این چه بود دیګر ؟ خب معلومه هر کس شبیه خودشه فقط ، پس شبیه کیه ؟ [khande]
در وصف درسه بازما ! :
از غم عشقت دل شیدا دل شیدا شکست
شیشه ی می در شب یلدا شب یلدا شکست
بس که زدم درس و مطالب به کس
درس و مطالب برایم شکست [nishkhand] ( خودتون متجه بشید چی میګم دیګه )
عزیز دلم ...
ما همه چشمیم و تو نور ای مطلب تو نور ای مطلب
چشم بد از تو دور ای مطلب تو دور ای مطلب
نکته به رخسارو چو افشان کنی چو افشان کنی چو افشان کنی
حال دګر جمعی را پریشان کنی پریشان کنی پریشان کنی
وایو به حال دل شیدا دل شیدای من
وایو به حال دل شیدا دل شیدا ی من
من از تو دوری نتوانم دګر
کز تو صبوری نتوانم دګر
عزیز دلم
با پوزش از داداش مهدی برای کپی کردن پیغام خوش آمد گوییش[nadidan]
آدمها لالت میکنند...
بعد هی میپرسند:
چرا حرف نمیزنی؟
این خنده دارترین نمایشنامه ی دنیاست!
ســــــــاکت کــه می مانـــی ،
میگذارند به حســـابِ جواب نداشتنت !
عـــــــــــمراً بفهمنــد داری جـــان میکنی،
تا حرمـــــــتهـا را نگـــه داری...
حال يك قرن سكوت مي خواهم!
به احترام تمام حرفهايي كه ننوشته،كشته شدند.
به احترام تمام دلخوشي هاي نوپايي كه قتل عام شدند.
سكوت صد ساله مي خواهم
در سوگ لبخندهايي كه زاده نشده، سقط شدند....
شـاه شـوم، مـاه شـوم، زر شوم / در حـرمـتت بـاز کـبوتر شـوم اى مـلک الـحاج ، کـجا می روى/ پشـت بـه این قبله چرا می روى؟
خیلی دلم میخواد برم حم امام رضا
خیلی دلم پره ز همه چی
خیلی دوست دارم دوباره تو حرمش قدم بزنم
امیدوارم بشه
یا امام رضا
ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را...
راز نور و نان این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد
این همه گنج آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد
این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا، این همه زنده بر زمین را که می خورد؟ آدم است ، آدم است که می خورد
هر روز و هر شب، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود، اما آدم گرسنه است. آدم همیشه گرسنه است.
دست های میکائیل از رزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود. دست هایش خالی و دهانش باز
میکائیل به خدا گفت: خسته ام ، خسته ام از این آدم ها که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر !
خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، نور است. تو مامور آن هستی که نان بیاوری. اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد گرسنه خواهد ماند.***میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر. و هر فرشته به فرشته دیگری تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند. تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها سر می روند. پس راز نان و نور هم سر رفت. و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد. در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع.
اما آدم، همیشه شتاب می کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه.
او ماه را خورد و ستار ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.**خداوند به جبرئیل گفت: سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار.
و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد.
سفره خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی. اما آدم ها آمدند و رفتند. از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند.
آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت. و جهان از برکت همان لقمه روشن شد.
و گاهی ، فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت.
و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.***سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است.
میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می ربایند.
میکائیل گریه می کند و می گوید: کاش می دانستید، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است.
مقام از خود ممنون:
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه: "آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...
بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"
[sootzadan]
ﮬﻤﯿﺸﻪ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. . . ,
ﺳﺎﺩﻩ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ,
ﺳﺎﺩﻩ ﺩﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ
ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﻡ
ﺳﺎﺩﻩ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ
ﺍﻣﺎ ﺳﺨﺖ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻨﺪ , ﮐﺎﺵ ﺳﺎﺩﻩ ﻧﺒﻮﺩﻡ