لازمه عاشقیست رفتن و دیدن ز دور *** ور نه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست
نمایش نسخه قابل چاپ
لازمه عاشقیست رفتن و دیدن ز دور *** ور نه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست
تا مگر همچون صبا با به کوی تو رسم
حاصلم دوش به جز ناله ی شبگیر نبود
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غم زده ای سوخته بود
دوباه چشمه لبخند او فروزان است
تنم ز گرمی این آفتاب ، جان شده است !
تا توانی ز تزویر و ریا گرد ای دوست جدا
بهر خلایق کم نما این همه رنگ و ریا
خلایق ملولند از این همه مدعی وخادم نما
بهر خود مال اندوختند و ریشخند زدند بر فقرا
آنچنان جای گرفتی تو به چشم و دلم
که به خوبان دو. عالم نظری نیست مرا
ای دلت در سینه سنگ خاره با من جور بس
در تن من آخر این جان است سنگ خاره نیست
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی[cheshmak]
یه آسمون گل قشنگ تقدیم یک نگاه تو
این دل تنهای غریب فدای روی ماه تو[cheshmak]
ور تو زین دست مرا بی سر و سامان داری
من بآه سحرت زلف مشوش دارم