من نه آن مستم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
نمایش نسخه قابل چاپ
من نه آن مستم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
من مست می نابم هوشیار نخواهم شد
از خواب خوش مستی بیدار نحواهم شد
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو ودد ملولم وانسانم آرزوست
منم سرگشته و حیرانت ای دوست
کنم یک باره جان قربانت ای دوست.
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی در حلقه ای در ذکر یارب یا رب است
تو به دل هستی و این قوم به گِل میجویند
تــو به جانـستی و این جمع جهانـگردانند
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
باد را مي مانممن به سرگرداني
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از دست حسود چمنش
شانه هاي خسته ي غرور من
تكيه گاه بي پناهي دلم شكسته است
كتف گريه هاي بي بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
تو به اندازه تنهائي من خوشبختي
من به اندازه زيبائي تو غمگينم
ما از آن سوته دلانیم که زکس کینه نداریم
یک شهر پر از دشمن و یک یار نداریم
مثل هميشه آخر حرفم / و حرف آخرم را / با بغض مي خورم
عمري است / لبخندهاي لاغر خود را / در دل ذخيره مي كنم: / باشد براي روز مبادا!
دل دردمند مارا که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
ياد ماه روزه و شب هاي قدر
ياد آن پيراهن مشكي به خير!
ياد آن افطارهاي نيمه وقت
روزه هاي كله گنجشكي به خير!
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
نیمه شب آواره و بی حس و حال
در سرم سودای جامی بی زوال
لحظه ي شعر گفتن، برايم راستش را بخواهي عجيب است
مثل از شاخه افتادن سیب ساده و سر به زير و نجيب است
تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من
هیـچ کـس مـن نپسـندم کـه بجـای تـو بود
دردهاي من
جامه نيستند
تا ز تن در آورم
چامه و چكامه نيستند
تا به رشته ي سخن درآورم
نعره نيستند
تا ز ناي جان بر آورم
دردهاي من نگفتني
دردهاي من نهفتني است
تورا من چشم در راهم
شبا هنگام....
غــم نادیــده ی دنیــا به خــدا من عاشقم
ای که چشمان تو بینا به خدا مـن عاشقم
سهـــم مـــــن عشـــق تـــو از دنـیا بود
دستــهایم به بلنـــدای دعــا مـــن عاشقم
باوفایی و چه خوب از همه دنیا گذری
ای تو بانــوی دل مـا به خدا من عاشقم
مکتب عشــق که تدریس نمودی در آن
ای که استادی و دانا به خدا من عاشقم
هر شب از عشق تو من خواب روان می بینم
ای غزلهای تو رویا به خدا من عاشقم ...
[taajob]
ما را چه غم که شیخ شبی در میـان جمـع
بــر رویمــان ببـست بـه شـادی در بهشــت
او می گشاید اوکه به لطف و صفای خویش
گـوئی که خـاک طینت مـا را زغـم سـرشت
تو چنان شبنم پاك سحري
نه از آن پاك تري
يارب اين نو گل خندان كه سپردي به منش
مي سپارم به تو از چشم حسود چمنش
شب تهي از مهتاب
شب تهي از اختر
ابر خاكستري بي باران
پوشانده آسمان را يكسر
روحی رها سری پر از شیدایی
نایی پر از ترانه
دهانی
گرسنه ی کلام های تازه
هر شب به بر من است و آن مایه نو
یارب تو کلید صبح و در چاه انداز.
تير غــــــــــمزه بر دلم چرا خطــــــا نمي كــــني؟
هزار وعده ميدهي ، يكي وفا نمي كني
ياد گاران تو اند
رفته اي اينك و هست سبزه وسنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
دور از تو مپنـــــــــــدار که هنگام صبوحم
با این جگر سوخته حاجت به کبابست
تلخي سرد كدورت در تو
پاي پوينده راهم بسته
هر واژه ای
وقتی به گوش میرسد از جانب شما
موسیقی و ترانه و آهنگ میشود
هر نغمه ای
ار پیله چون درآید
پروانه ای شکفته و خوش رنگ میشود
دشتها نام تو را ميگويند
كوهها شعر مرا ميخوانند
كوه بايد شدو ماند
رود بايد شد و رفت
دشت بايد شد و خواند
در چشم روز خسته خزیده ست
رویاهای گنگ و تیره خوابی
اکنون دوباره باید از این راه
تنها به سوی خانه بشتابی
يكي عيش گذشته ياد ميكرد
بدان تاريخ دل را شاد مي كرد
دل من در دل شب خواب پروانه شدن ميبيند
مه در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا ميچيند
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شودروزی گلستان غم مخور
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک / بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بود