تقدير من اين بود كه چون شمع بسوزم
زين آتش جانسوز دريغا حذرم نيست
نمایش نسخه قابل چاپ
تقدير من اين بود كه چون شمع بسوزم
زين آتش جانسوز دريغا حذرم نيست
تا نسازي بر خود آسايش حرام
کي تواني زد به راه عشق، گام؟
من اين حروف نوشتم چنانكه غير ندانست
تو هم ز روي كرامت چنان بخواه كه تو داني
باده پيمودن و راز از خط ساقي خواندن
خرم از عيش نشابورم و خياميها
آن كه سودا زده چشم تو بوده است منم
و آن كه از هر مژه ، صد چشم گشوده است منم
مي نوش بماهتاب اي ماه که ماه
بسيار بتابد و نيابد ما را
ای شاهــــد خوبان نظری سوی گدا کن
این سوخته بی سرو پا را تو دوا کن
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
دل میرود زدستم صاححب دلان خدارا
دردا که راز پنهان حواهد شد اشکارا
از دامن تو دست ندارند عاشقان
پيراهن صبوري ايشان دريده اي