40
خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که زغم راه گذر
نیست مرا
گر سرم در سر سو دات رود نیست عجب
سرسوای تو دارم غم سرنیست
مرا
بیرخت اشک همی بارم و گل میکارم
غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا
نمایش نسخه قابل چاپ
40
خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که زغم راه گذر
نیست مرا
گر سرم در سر سو دات رود نیست عجب
سرسوای تو دارم غم سرنیست
مرا
بیرخت اشک همی بارم و گل میکارم
غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا
41
خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که زغم راه گذر
نیست مرا
گر سرم در سر سو دات رود نیست عجب
سرسوای تو دارم غم سرنیست
مرا
بیرخت اشک همی بارم و گل میکارم
غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا
42
نازنینا زین هوس مردم که خلق
با تو روزی در سخن بیند
مرا
43
وقتی اندر سر کویی گذری بود مرا
وندران کوی نهانی نظری بود
مرا
جان بجایست ولی زنده نیم من زیرا
مایهٔ عمر بجز جان دگری بود مرا
باری
از دیده مریزید گلابی که به عمر
لذت از عشق همین درد سری بود مرا
هیچ یاد آمدت ای فتنه که وقتی زین پیش
عاشق سوختهٔ دربدری بود مرا
خواستم دی که نمازی
بکنم پیش خیال
لیکن آلوده به دامان جگری بود مرا
44
گم شدم در سر آن کوی مجویید مرا
او مراکشت شدم زنده مپو یید مرا
بر درش مردم و آن خاک بر اعضای من است
هم بدان خاک درآید و مشویید
مرا
عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است
هر چه خواهم که کنم هیچ مگویید
مرا
خسروم من : گلی ازخون دل خود رسته
خون من هست جگر سوز مبویید مرا
45
دی غمزهٔ تو کرد اشارت به سوی لب
تا بوسهای دهد ز شکر خوب تر
مرا
رویت گل و لبت شکر و این عجب که نیست
جز دردسر به حاصل از آن گل شکر
مرا
چون من ترا درون دل خویش داشتم
آخر چه دشنه داشتهای در جگر مرا
46
سیم خیال تو بس با قمر چکار مرا؟
من و چون کوه شبی با
سحر چکار مرا؟
نبینم آن لب خندان ز بیم جان یکسره
ز دور سنگ خورم با گهر چه
کار مرا؟
اگر قضاست که میرم به عشق تو آری
بکارهای قضا و قدر چکار مرا
؟
به طاعتم طلبند و به عشرتم خوانند
من و غم تو به کار دگر چکار مرا؟
47
رسید باد صبا تازه کرد جان مرا
نهفته دار بمن بوی دلستان
مرا
48
گر چه بربود عقل و دین مرا
بد مگویید نازنین مرا
گوشش از
بار درد گران گشتست
نشنود نالهٔ حزین مرا
آخر ای باغبان یکی بنمای
به من
آن سرو راستین مرا
دست در گل همی زنم لیکن
خار میگیرد آستین مرا
49
ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد
مرسانی به وی ای باد صبا بوی مرا