دل را خراب کرد و به گنج هنر رسید
عشقٍ خرابکارٍ تو آبادی آورد
نمایش نسخه قابل چاپ
دل را خراب کرد و به گنج هنر رسید
عشقٍ خرابکارٍ تو آبادی آورد
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن...
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
درخرابات مغان نور خدا می بینم
عجب بین که چه نوری زکجا میبینم
ما بدان مقصد عالي نتوانيم رسيد
هم مگر لطف شما پيش نهد گامي چند
دریاب حلاوت سخن را
شیرینی ولطف خواستن را
ای شاهد افلاکی، در مستی و در پاکی؛
من چشم تورا مانم، تو اشک مرا مانی!
یاد مرغان گرفتار قفس
می کشد باز سوی خاک مرا!
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
نقاش ظریف پرده راز
از آن سوی پرده چهره پرداز
ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگيرم
كه من خود غرقه خواهم شد درين درياي مدهوشي