من که میدانم شبی عمرم به پایان می رسد
پس چرا عاشق نباشم؟؟؟
نمایش نسخه قابل چاپ
من که میدانم شبی عمرم به پایان می رسد
پس چرا عاشق نباشم؟؟؟
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند/ بر جای بدکاری چو من یکدم نکوکاری کند
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
تا پیش بخت باز روم تهنیت کنان/ کو مژده ای ز مقدم عید وصال تو
وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد
پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس/ تا به خاک در آصف نرسد فریادم
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست
توئی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس/ ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
کی میشود که سیب غریبِ نگاه من
با دستِ گرم تو شود آزاد از درخت