تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون/ کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
نمایش نسخه قابل چاپ
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون/ کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم
تا خود چه باشد حاصلی از گریه بی حاصلم؟
مایه ی خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست/ می کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم
مرا مهر سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد
قضای آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد..
در عاشقی گریز نباشد ز ساز و سوز/ استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
منم و دلی که دانم به دو دست دارم او را
اگرش نگاه داری به تو می سپارم او را
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام...
ما که اشکیم ولی با دل سرد
گر لبی خنده زند یاد شما می افتیم
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم