من دیوانه چو زلف تو رها میکردم
هیچ لایق ترم از حلقه زنجیر نبود
نمایش نسخه قابل چاپ
من دیوانه چو زلف تو رها میکردم
هیچ لایق ترم از حلقه زنجیر نبود
ديدي كه غم يار دگر باره چه كرد
چون بشد و دلبر و با يار وفادار چه كرد...
در خودم گمشده را دريابم
در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار
روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری
یارمرا غار مرا عشق جگر خوار مرا
یار تویی غارتویی خواجه نگه دارمرا
آه ، ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گوئی امید جسم دگر دارم
میان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین گفت و چنان کرد
ديدي كه مرا هيچ كسي ياد نكرد
جز غم كه هزار آفرين بر غم باد
در نیزاری پر از علف ، پر از ماه
کنار پاروهایش خفته قایق
خوابش آبی ، فکر و خیالش آبی
چه سودایی در دل نهفته قایق
قصد صید ملخ میکرد و به صید
ملخ مشغول میبود و غافل بود
در این سرای بی کسی کسی به در نمیزند
در این دل خسته من پرنده پر نمیزند
دیشب گله زلفت بابادصبا گفتم
گفتاغلطی بگذرزین فکرت سودایی
یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود / دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
تشبيه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه به اين تنگ دهاني
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
تا تواني دلي بدست آور
دل شكستن هنر نمي باشد...[shaad]
در اين بهار تازه كه گلها شكفته اند
لبخند عشق زن كه شكوفا ببينمت
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست
بر عارفان جز خدا هیچ نیست
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم رودازهرمژه چون سیل روانه
هشياريم افتاد به فرداى قيامت
زان باده كه از دست تو نوشيده ام امروز
زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا
ای عجب این راه نه راه خداست
زانکه در ان اهرمنی رهنماست
[labkhand]توانابودهركه دانابود
زدانش دل پيربرنابود[tashvigh]
دل درتب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم
ما مریدان رو به سوی قبله چون آریم و چون
رو به سوی خانه خمار دارد پیر ما...
اولين قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود چون سیل از دیده روانه
تورامن چشم درراهم. شباهنگام
كه مي گيرنددرشاخ تلاجن سايه ها رنگ سياهي
وزان دل خستگانت راست اندوهي فراهم.
من کیستم من چیستم هم بی قرارو هم صبور
یک قصه ی کوته ولی سرتاسر از اشک وغرور
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
زبامی که برخاست مشکل نشیند
در بهای بوسه ای جانی طلب
میکنند این دلستانان الغیاث
ثمری گرندهد آه فغان خواد داد
اثر گر نکند ناله دعا خواهم کرد
در این سرای بی کسی کسی به در نمیزند
در آسمون دل ما برنده بر نمیزند
در كتاب چار فصل زندگي
صفحه ها پشت سرِ هم مي روند
هر يك از اين صفحه ها ، يك لحظه اند
لحظه ها با شادي و غم مي روند
در شبان غم تنهائي خويش
عابد چشم سخنگوي توام