دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
نمایش نسخه قابل چاپ
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
در آستانه صبحیم و آفتاب شدن
دوباره شرم حضورت دوباره آب شدن
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملک لافتي را
شهریار
آن شب که نگه بر نگهش دوخته بودم
از دیده ی وی راز دل آموخته بودم
مژدگاني بده اي دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چاره مخموري کرد
در چشم سیه داشت نهان برق نگاهی
کز گرمی آن تا سحر افروخته بودم!
مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست
كه به پيمانه كشي شهره شدم روز الست
تيري که زدي بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه کند راي صوابت
هر ناله و فرياد که کردم نشنيدي
پيداست نگارا که بلند است جنابت
تو بدري و خورشيد تو را، بنده شدست
تا بنده تو شدست، تابنده شدست
تا بهار است دري از قفس من نگشايد
وقتي اين در بگشايد که گلي نيست به گلزار
شهریار