شمس و قمرم آمد،سمع و بصرم آمد
وان سیمبرم آمد،وان کان زرم آمد
نمایش نسخه قابل چاپ
شمس و قمرم آمد،سمع و بصرم آمد
وان سیمبرم آمد،وان کان زرم آمد
در این زمانه که شرط زندگی نیرنگ است
دلم برای رفیقان بیریا تنگ است
شاه ترکان چو پسندید و ب چاهم انداخت-----دست گیر ارنشودلطف تهمتن چ کنم
میان ما و شما عهد در ازل رفته است
هزار سال برآید همان نخستینی
ماه رویا روی خوب از من متاب
بی خطا کشتن چه میبینی صواب
بس که بد ديدم ز ياران به ظاهر خوب خود
بعد از اين بر کودک دل سخت گيری می کنم
مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست
تو را از بس زلالی دوست دارم
تو را از بی مثالی دوست دارم
اگر چه شاخه ای گل هم ندارم
تو را با دست خالی دوست دارم
مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست