دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا.
نمایش نسخه قابل چاپ
دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا.
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچکسی نيز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
در نیابد حال پخته هیچ خام ** پس سخن کوتاه باید والسلام
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هوادارن کویش را چو جان خویشتن دارم
ما در این شهر غریبیم و درین ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تواسیر
روزگاری است که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است......
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
الا ای پیر فرزانه
مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه
دلی پیمان شکن دارم
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
دوش بامن گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وزشماپنهان نشایدکردسرمی فروش