بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد
نمایش نسخه قابل چاپ
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد
در نگاهت خوانده ام غرق تمنایی هنوز
گرچه در جمعی ولی تنهای تنهایی هنوز
بی امشب گریه هم با من غریبی میکند
دیده در راهند چشمانم که بازآیی هنوز
زاهدی با کوزهای خالی ز دریا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته!
هرچه در این پرده نشانت دهند
گرچه نپسندی به حزانت دهند
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
ما را رها کنید در این رنج بی حساب
با سینه ای شرحه شرحه و با دلی کباب
با خیال به تو به سر بردن اگر هست گناه
باخبر باش که من غرق گناهم هر شب
بیایید،بیایید که گلزار دمیده ست
بیایید،بیایید که دلدار رسیده ست
بیارید به یک بار،همه جان وجهان را
به خورشید سپارید،که خوش تیغ کشیده ست
تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح
به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را
کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن
که چشم مانده به ره آهوان صحرا را