دل میرود و دیده نمیشاید دوخت
چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت
نمایش نسخه قابل چاپ
دل میرود و دیده نمیشاید دوخت
چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت
تو را توش هنر می باید اندوخت
حدیث زندگی می باید آموخت
طیرهٔ جلوهٔ طوبی قد چون سرو تو شد
غیرت خلد برین ساحت ایوان تو باد
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
من ترک عشق و شاهد و ساغر نمی کنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم
مخمور آن دو چشم آيا كجاست جامـــي
بيــمار آن دو لــعلــم آخــر كـــم از جوابـــي
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زآنکه چو گردی ز میان برخیزم
مخمور جام عشقم ساقي بده شرابي
پركن قدح كه بي مي مجلس ندارد آبي
یارب این قافله را لطف ازل بدرقه باد ******************که از او خصم به دام امد ومعشوقه به کام