روشن از پرتو رويت نظري نيست كه نيست
منت خاك درت بر بصري نيست كه نيست
ناظر روي تو صاحب نظرانند آري
سر گيسوي تو در هيچ سري نيست كه نيست
نمایش نسخه قابل چاپ
روشن از پرتو رويت نظري نيست كه نيست
منت خاك درت بر بصري نيست كه نيست
ناظر روي تو صاحب نظرانند آري
سر گيسوي تو در هيچ سري نيست كه نيست
تیروتبر ببربه بر پیرتیزگر
گوتیر تیزکن تبر از تیر تیز تر
روزها گر رفت گو رو باک نیست *** تو بمان ، ای آنکه چون تو پاک نیست
تا دست هيچ كس نرسد تا ابد به من
مي خواستم كه گم بشوم در حسار تو
احساس مي كنم كه جدايم نموده اند
همچون شهاب سوخته اي از مدار تو
روزگاری نازک اندامی ز من برتافت روی
می رود عمری که در زلفش گرفتارم هنوز
زدست دیده ودل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد
دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند.............................گل ادم بسرشتندوبه پيمانه زدند
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواست/ از بهر تمع بال و پر خویش بیاراست
تصویر کم کم زیبا می شد
و بر نوسان دردنکی پایان می داد
مرغ افسانه آمده بود
اتاق را خالی دید
و خودش را در جای دیگر یافت