تورادانشو دين رهاند درست در رستگارى ببايد جست
نمایش نسخه قابل چاپ
تورادانشو دين رهاند درست در رستگارى ببايد جست
تو مرا فریاد کن ای هم نفس
این منم آواره فریاد تو
این فضا با بوی تو آغشته است
آسمانم پرشده از یاد تو
وفا نکردی و کردم ، جفا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم ، بریدی و نبریدم
من به هر جمعیتی نالان شدم *** جفت بدحالان و خوشحالان شدم
ما نمی پوشیم عیب خویش، اما دیگران
عیب ها دارند و از ما جمله را پوشیده اند
در غم ما روزها بیگاه شد *** روزها با سوزها همراه شد
در اين فكرم كه خواهي ماند با من مهربان يا نه؟
به من كم مي كني لطفي كه داري اين زمان يا نه؟
هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می بافند کولی های جادو، گیسوی شب را
همان جاها، که شب ها در رواق کهکشان ها عود می سوزند
همان جاها، که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
همان جاها، که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جاها که پشت پرده شب، دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همین فردا، همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه، لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو می کند فرداست
تو کز محنت دیگران بی غمی *** نشاید که نامت نهند آدمی
یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم