پاسخ : گزیده ای از اشعار عرفانی
قد تو به آزادی بر سرو چمن خندد
خط تو به سرسبزی بر مشک ختن خندد
تا یاد لبت نبود گلهای بهاری را
حقا که اگر هرگز یک گل ز چمن خندد
از عکس تو چون دریا از موج برآرد دم
یاقوت و گهر بارد بر در عدن خندد
گر کشته شود عاشق از دشنهی خونریزت
در روی تو همچون گل از زیر کفن خندد
چه حیله نهم برهم چون لعل شکربارت
چندان که کنم حیله بر حیلهی من خندد
تو همنفس صبحی زیرا که خدا داند
تا حقهی پر درت هرگز به دهن خندد
من همنفس شمعم زیرا که لب و چشمم
بر فرقت جان گرید بر گریهی تن خندد
عطار چو در چیند از حقهی پر درت
در جنب چنان دری بر در سخن خندد
پاسخ : گزیده ای از اشعار عرفانی
تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا
کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد
تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی
که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد
ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد
که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد
تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی
چو میبینی که این دریا جهانی پر گهر دارد
اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید
که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد
عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد
ولی از شوق یک قطره زمین لب خشکتر دارد
چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود
ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد
سلامت از چه میجویی ملامت به درین دریا
که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد
چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری
ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد
پاسخ : گزیده ای از اشعار عرفانی
زین درد کسی خبر ندارد
کین درد کسی دگر ندارد
تا در سفر اوفکند دردم
میسوزم و کس خبر ندارد
کور است کسی که ذرهای را
بیند که هزار در ندارد
چه جای هزار و صد هزار است
یک ذره چو پا و سر ندارد
چندان که شوی به ذرهای در
مندیش که ره دگر ندارد
چون نامتناهی است ذره
خواجه سر این سفر ندارد
آن کس گوید که ذرهخرد است
کو دیدهی دیدهور ندارد
چون دیده پدید گشت خورشید
از ذره بزرگتر ندارد
از یک اصل است جمله پیدا
اما دل تو نظر ندارد
در ذره تو اصل بین که ذره
از ذره شدن خبر ندارد
اصل است که فرع مینماید
زان اصل کسی گذر ندارد
عطار اگر زبون فرغ است
جان چشم زاصل بر ندارد
پاسخ : گزیده ای از اشعار عرفانی
بار دگر پیر ما رخت به خمار برد
خرقه بر آتش بسوخت دست به زنار برد
دین به تزویر خویش کرد سیهرو چنانک
بر سر میدان کفر گوی ز کفار برد
نعرهی رندان شنید راه قلندر گرفت
کیش مغان تازه کرد قیمت ابرار برد
در بر دیندار دیر چست قماری بکرد
دین نود ساله را از کف دیندار برد
درد خرابات خورد ذوق می عشق یافت
عشق برو غلبه کرد عقل به یکبار برد
چون می تحقیق خورد در حرم کبریا
پای طبیعت ببست دست به اسرار برد
در صف عشاق شد پیشهوری پیشه کرد
پیشهوری شد چنانک رونق عطار برد
پاسخ : گزیده ای از اشعار عرفانی
هرچه نشان کنی تویی، راه نشان نمیبرد
وآنچه نشانپذیر نی، این سخن آن نمیبرد
گفت زبان ز سر بنه خاک بباش و سر بنه
زانک ز لطف این سخن، گفت زبان نمیبرد
در دل مرد جوهری است از دوجهان برون شده
پی چو بکردهاند گم کس پی آن نمیبرد
ماه رخا رخ تو را پی نبرد به هیچ روی
هر که به ذوق نیستی راه به جان نمیبرد
زنده بمردم از غمت خام بسوختم ز تو
تا به کی این فغان برم نیز فغان نمیبرد
یک سر موی ازین سخن باز نیاید آن کسی
کو بدر تو عقل را موی کشان نمیبرد
آنچه فرید یافتست از ره عشق ساعتی
هیچ کسی به عمر خود با سر آن نمیبرد
پاسخ : گزیده ای از اشعار عرفانی
چون شراب عشق در دل کار کرد
دل ز مستی بیخودی بسیار کرد
شورشی اندر نهاد دل فتاد
دل در آن شورش هوای یار کرد
جامهی دریوزه بر آتش نهاد
خرقهی پیروزه را زنار کرد
هم ز فقر خویشتن بیزار شد
هم ز زهد خویش استغفار کرد
نیکوییهائی که در اسلام یافت
بر سر جمع مغان ایثار کرد
از پی یک قطره درد درد دوست
روی اندر گوشهی خمار کرد
چون ببست از هر دو عالم دیده را
در میان بیخودی دیدار کرد
هستی خود زیر پای آورد پست
وز بلندی دست در اسرار کرد
آنچه یافت از یاری عطار یافت
وآنچه کرد از همت عطار کرد
پاسخ : گزیده ای از اشعار عرفانی
دست با تو در کمر خواهیم کرد
قصد آن تنگ شکر خواهیم کرد
در سر زلف تو سر خواهیم باخت
کار با تو سر به سر خواهیم کرد
چون لب شیرین تو خواهیم دید
پای کوبان شور و شر خواهیم کرد
چون ز چشمت تیرباران در رسد
ما ز جان خود سپر خواهیم کرد
از دو عالم چشم بر خواهیم دوخت
چون به روی تو نظر خواهیم کرد
در غم عشق تو جان خواهیم داد
سر در آن از خاک بر خواهیم کرد
چون بر سیمینت بی زر کس ندید
هر زمان وامی دگر خواهیم کرد
تا بر سیمین تو چون زر بود
کار خود چون آب زر خواهیم کرد
با جنون عشق تو خواهیم ساخت
ترک عقل حیلهگر خواهیم کرد
هر سخن کانرا تعلق با تو نیست
آن سخن را مختصر خواهیم کرد
در همه عالم تو را خواهیم یافت
گر همه عالم سفر خواهیم کرد
گرچه هرگز نوحهی ما نشنوی
نوحه هر دم بیشتر خواهیم کرد
تا تو بر ما بگذری گر نگذری
خویشتن را خاک درخواهیم کرد
بر سر کوی وفا سگ به ز ما
گر ز کوی تو گذر خواهیم کرد
چون تو میخواهی نگونساری ما
ما کنون از پای سر خواهیم کرد
در قیامت با تو خواهد بود و بس
هرچه از ما خیر و شر خواهیم کرد
هرچه آن عطار در وصف تو گفت
ذکر دایم را ز بر خواهیم کرد
پاسخ : گزیده ای از اشعار عرفانی
زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد
عشق تو مرا رانده به گرد دو جهان کرد
گویی که بلا با سر زلف تو قرین بود
گویی که قضا با غم عشق تو قران کرد
اندر طلب زلف تو عمری دل من رفت
چون یافت ره زلف تو یک حلقه نشان کرد
وقت سحری باد درآمد ز پس و پیش
وان حلقه ز چشم من سرگشته نهان کرد
چون حلقهی زلف تو نهان گشت دلم برد
چون برد دلم آمد و آهنگ به جان کرد
جان نیز به سودای سر زلف تو برخاست
پیش آمد و عمری چو دلم در سر آن کرد
ناگه سر مویی ز سر زلف تو در تاخت
جان را ز پس پردهی خود موی کشان کرد
فیالجمله بسی تک که زدم تا که یقین گشت
کز زلف تو یک موی نشان می نتوان کرد
گرچه نتوان کرد بیان سر زلفت
آن مایه که عطار توانست بیان کرد
پاسخ : گزیده ای از اشعار عرفانی
بی لعل لبت وصف شکر مینتوان کرد
بی عکس رخت فهم قمر مینتوان کرد
چون صدقه ستانی است شکر لعل لبت را
وصف لب لعلت به شکر مینتوان کرد
مویی ز میان تو نشان مینتوان داد
صفری ز دهان تو خبر مینتوان کرد
برگ گلت آزرده شود از نظر تیز
زان در رخ تو تیز نظر مینتوان کرد
چون زلف تو زیر و زبری همه خلق است
بی زلف تو دل زیر و زبر مینتوان کرد
در واقعهی عشق رخت از همه نوعی
کردیم بسی حیله دگر مینتوان کرد
این کار به افسانه به سر مینتوان برد
وافسانهی عشق تو زبر مینتوان کرد
از تو کمری مینتوان بست به صد سال
چون با تو به هم دست و کمر مینتوان کرد
بی توشهی خون جگرم گر نخوری تو
در وادی عشق تو سفر مینتوان کرد
گفتی چو بسوزم جگرت آن تو باشم
این سوخته را سوختهتر مینتوان کرد
گفتی تو که مرغ منی آهنگ به من کن
آهنگ بدین بال و بدین پر نتوان کرد
کی در تو رسم گرد تو دریای پر آتش
چون قصد تو از بیم خطر مینتوان کرد
بی اشک چو خونم ز غم نقش خیالت
نقاشی این روی چو زر مینتوان کرد
ترک غم تو کرد مرا اشک چنین سرخ
در گردن هندوی بصر مینتوان کرد
چون هر چه که آن پیش من آید ز تو آید
از آتش سوزنده حذر مینتوان کرد
در پای غم از دست دل عاشق عطار
افتاده چنانم که گذر مینتوان کرد
پاسخ : گزیده ای از اشعار عرفانی
چون زلف بیقرارش بر رخ قرار گیرد
از رشک روی مه را در صد نگار گیرد
از بس که حلقه بینی در زلف مشکبارش
صد دست باید آنجا تا در شمار گیرد
گر زاهدی ببیند میگونی لب او
تا روز رستخیزش زان می خمار گیرد
گر ماه لاله گونش تابد به نرگس و گل
گلزار پای تا سر از رشک خار گیرد
گر از کمان ابرو بادام نرگسینش
یک تیر برگشاید صیدی هزار گیرد
خورشید کو ز تنگی بر چرخ میکشد تیغ
از بیم تیر چشمش گردون حصار گیرد
او آفتاب حسن است از پرده گر بتابد
دهر خرف ز رویش طبع بهار گیرد
عاشق که از میانش مویی خبر ندارد
در آرزوی مویش از جان کنار گیرد
عطار را به وعده دل میدهد ولیکن
اندر میان آتش دل چون قرار گیرد