تو بدری و خورشید ترا بنده شدست
تابنده ی تو شدست ،تابنده شدست
نمایش نسخه قابل چاپ
تو بدری و خورشید ترا بنده شدست
تابنده ی تو شدست ،تابنده شدست
تا اشتیاق بانگ تو در جان خسته ام
شور و نشاط عشق برانگیزد
من غرق مستی ام
ازتابش وجود تو در جام جان چنین
سرشار هستی ام
من بازتاب صولت زیبایی توام
آیینه شکوه دلارایی توام
من آن پری غزل خوان شهر دل هستم
به چشم های بی نهایت مهربان تو دل بستم
دیریست از این فاصله ها خستم
پر گشودم و از هوای آرزو رَستم
با خیال نیلوفری نگاه تو مستم
ما رعیت ها کجا محصول باغستان کجا؟
روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست
ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است
از کمین بیرون مزن،امشب شب مهتاب نیست
ما رعیت ها کجا محصول باغستان کجا؟
روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست
ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است
از کمین بیرون مزن،امشب شب مهتاب نیست
تاب ابروي تو بر سینهی من سنگین است
سایهی باغ من امروز تبی غمگین است
روی خاک دل من اشک خدا میبارد
تا نپرسید چرا خون دلم شیرین است
قصهی عشق عجب قصهی پر تهدیدیست
داستان لب شیرین و سر خونین است
کاش اینبار ببارد همهی جوهر شعر
تاب دل مختصر و غصهی من چندین است
روی گلدان دلم ژالهی عشق تو شکفت
بی سبب نیست که آواز دلم رنگین است
ای که از عطر شب شعر سبک تر رفتی،
تاب ابروي تو بر سینهی من سنگین است!
تو در متن جنون جا ميگرفتي
به دندان مشك خود را ميگرفتي
سپاه سايهها از پا ميافتاد
تو با دستان خود پاميگرفتي
یه کلاغ پیر و تنها
روی این شاخه نشسته
یه سیاه زشت و بی کس
یه کلاغ دلشکسته
نه قراری واسه موندن
نه امیدی واسه پرواز
نه لبائی که بخندند
نه صدائی واسه آواز
همه ی عمر درازش
توی این سیاهی بوده
هیچکسی برای قلبش
حرف عشقی نسروده
همــــ ــــین از تمــــ ـــام جهــــ ـــان کافــــ ـــیه
همــــ ـــین که کنارتـــــــــ نفـــ ـــس می کشمـــــــ
برامـــــ هیــــ ـــچ حســـــ ـــی شبیه تـــــ و نیستـــــــ
تــــ و پایان هر جستـــ ـــجوی منــــ ـــی
تمــ ــاشــ ــای تـــــ و عیـــ ـــن آرامشــ ـــه
تـــــ و زیباتریــــ ـــن آرزوی منـــ ـــی
یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا
تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا