منسوب کرد ماه خودش را به چهرهات
یک صنعت جدید: مثل آفریده شد
نمایش نسخه قابل چاپ
منسوب کرد ماه خودش را به چهرهات
یک صنعت جدید: مثل آفریده شد
در ایـــــن دنیــــــا که حتی ابــــــر نمیگرید به حـــــــال مـــــــا
همــــــه از مــــــن گریزانند ، تـــــو هـــــمـ بگـــذر از ایــــــن تنهــــــــا . . .
ای که گفتی عشق را درمان به هجران کرده اند
کاش میگفتی هجران را چه درمان کرده اند
دریغ از آشنایی وای بر دل
دلم را می نوایی وای بر دل
تو و رفتن عزیزم وای بر من
منو داغ جدایی وای بر دل
لطیفه ایست نهانی که عشق ازو خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاری است
ترسم این قوم که بر دردکشان می خندند
در سر کار خـــــرابات کنند ایـــــــــمان را
حافظ
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
در دلم بود كه ادم شوم اما نشدم بي خبر از همه عالم شوم اما نشدم
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است ...
تو را توش هنر میباید اندوخت
حدیث زندگانی میباید آموخت