ما را تو به خاطری همه روز.................................یک روز تو نیز یاد ما کن
نمایش نسخه قابل چاپ
ما را تو به خاطری همه روز.................................یک روز تو نیز یاد ما کن
نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست.......................................... ..که جان سپر نکنی پیش تیربارانش
شکر آن خدایی را که او هست آفریدست از عدم
پس کرد پیدا بر عدم انوار اسرار قدم
من ز دست تو بکشم خویشتن....................................ت ا تو دستم به خون نیالایی
یکی از عقل میلافد یکی طامات می بافد[golrooz]بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم
من نه آن مستم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
میان شاخه ها خود را نهان داشت / رخ از تقدیر ، پنهان چون توان داشت
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست[golrooz]راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
شبی خوش هر که می خواهد که با جانان به روز آرد............................................ ....بسی شب روز گرداند به تاریکی و تنهایی
یا چشم نمی بیند یا راه نمی داند.................................هر کوبه وجود خود دارد ز تو پروایی
یاران همه با یار و من خسته طلبکار...................................... ........هر کس به سر آبی و سعدی به سرابی
یکی در نجوم اندکی دست داشت
ولی از تکبر سری مست داشت
سلام به بر و بچ فعال!
تو نیکی می کن و در دجله انداز[golrooz]که ایزد در بیابانت دهد باز[shaad][shaad]
ز جهان دل برکندم، تا شوری پیدا کردم
تو پریشان مو کردی، چون مجنون، صحرا گردم
معرفت نیست در این قوم خدایا سببی[golrooz]تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
کی پایه اس بره یه شعر بیاره که آخرش به ژ ختم شه و همه مون بمونیم توش؟؟؟
در بهای بوسه ای جانی طلب
میکنند این دلستانان الغیاث
(شعری که اولش ژ باشه هست ولی آخرش نه[negaran])
ثلث دین من دیده یار است
عاشم من, دین بسیار است[cheshmak]
حالا مشکلت سر " ژ " هست آیا؟ [nishkhand]
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
اينم يه بيت واسه دوستي كه شعري ميخوان كه آخرش ژ باشه:
ایاز بیم نــــــژند گشــــــــتم و هـــــاژ
کجا شدآن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ
ولي بگم كه توش نمي مونين چون ابياتي هست كه با اين حرف شروع بشه![cheshmak]
ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوی عرق کرده یار
روزها فکرمن این است و همه شب سخنم
که چرا فارغ از احوال دل خویشتنم
از کجا امده ام ، امدنم بهر چه بود
به کجا میروم اخر ننمایی وطنم
مرا گر دل دهی ور جان ستانی........................................ ....عبادت لازم است و بنده ملزوم
مجال شكوه ندارم ولي ملالي نيست
كه دوست جان كلام من است در همه حال
لطف آیتی است در حق ایشان و کبر وناز
پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند
لرزید پیکری و تبه گشت فرصتی
افتاد مرغکی و زخون سرخ شد پری
يكسو بردم عارف ، يكسو كشدم عامي
بازيچه ي هر دستي ، طفلانه چنين بايد
ديدي كه غم ياردگر باره چه كرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد
دين و دل بردند و قصد جان كنند
الغياث از جور خوبان الغياث
ثانیه ها در پی هم میروند
نیست کسی در پی آنها رود
دلبرم شاهد و طفل است به بازي روزي
بكشد زارم و در شرع نباشد گنهش
شب وروزم بسوز وساز بي امان طي شد
گهي از ساختن نالم گهي از سوختن گويم
ما قصه سكندر و دارا نخوانده ايم
از ما بجز حكايت مهر و وفا مپرس
سلام ای شهر رویا ها که شب ها هم تو بیداری
شب اول من و غصه چه دیداری چه دیداری
يعقوب را دو ديده زحسرت سفيد شد
و آوازه اي ز مصر به كنعان نمي رسد
درد پنهان به تو گویم که خداوند منی
یا نگویم که تو خود مطلعی از اسرار
رازي كه بر غير نگفتيم و نگوييم
با دوست بگوييم كه او محرم رازست
تو را نگاه می کنم
که خفته ای کنار من
پس از تمام اضطراب
عذاب و انتظار من
تو را نگاه می کنم
ميون قنوت نماز ،دلم هوايي ميشه باز
حال خرابم رو ببين بادل ديوونم بساز
زرد رويي نبود عيب مرانم از كوي
جلوه بر قريه دهد خرمن كاهي ، گاهي