دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند وندر ان ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشه پرتو ذاتم کردند باده از جام تجلی صفاتم دادند
نمایش نسخه قابل چاپ
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند وندر ان ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشه پرتو ذاتم کردند باده از جام تجلی صفاتم دادند
دل مي رود ز دستم صاحبدلان خدا را*************دردا كه راز پنها خواهد شد آشكارا
آن تويي گوش بتحسينگر عشاق جمال
وين منم چشم بدروازه ي خاموشيها
اگر به عقل و هنر همسر فلاطونی / وگر بدانش و فضل، اوستاد لقمانی
یاری آن است ، که زهر از قبلش، نوش کنی
نه چو رنجی رسدت ، یار ، فراموش کنی
یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند*************از روی تو بیزارم گرروی بگردانم
مرغ زیرک نشو د در چمنش نغمه سرا [golrooz] هر بهاری که بدنباله خزانی دارد
در به روی دوست بستن شرط نیست................................ور ببندی سر به در بر می زند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند، گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
دلم ز حلقه زلفش به جان خرید آشوب / چه سود دید ندانم که این تجارت کرد
دارم اميد برين اشك چو باران كه دگر*****************برق دولت كه برفت از نظرم باز آيد
دیدم همه دلیران آفاق..........................چون تو به دلاوری ندیدم
من از تو روی نخواهم به دیگری آورد...............................که زشت باشد هر روز قبله دگرم.
مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی.................................خ ال روی تو بر می کند به یکدگرم
من در اين سن جواني زجهان سير شدم
صورتم گر چه جوان است ولي پير شدم
مي بخور، منبر بسوزان، آتش اندر خرقه كن
ساكن ميخانه باش و مردم آزاري نكن
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم[golrooz]که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
میتراود مهتاب میدرخشد شبتاب،
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم میشکند.
دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود...................... تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت...................... باز مشتاق کمانخانه ی ابروی تو بود
در دفتر نفس درسها خواندی / در مکتب مردمی شدی کودن
نفس بر امد و كام از تو بر نمي آيد******************فغان كه بخت من از خواب در نمي آيد
دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
ساكنان حرم ستر و عفاف ملكوت
با من راهنشين بادهء مستانه زدند
هر پاره از دل من و از غصه قصه[golrooz]هر سطری از خصال تو و ز رحمت آیتی
در آرزوی خاک در یار سوختم[golrooz]یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی
یک جامه بخر که روح را شاید / بس دیبه خریدی و خزاد کن
نيست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد
کو حريفی کش سرمست که پيش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد
دوش مرغی به صبح می نالید[golrooz]عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
گفتم این یاران مخلص را[golrooz]مگر آواز من رسید به گوش
دوش مرغ سحر از غصه نجاتم دادند ------ وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
من از تو دست نخواهم به بی وفایی..........................تو هر گناه که خواهی بکن که مغفوری
یا خلوتی بر آور یا برقعی فرو هل..............................ور نه به شکل شیرین شور از جهان بر آری
یارب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیری
به خداوندی و فضلت که نظر بازنگیری
يار سبك روح ، به وقت گريز.................. تيزتر از باد صبا بوده اي
یکی مرغ زیرک ، ز کوتاه بامی / نظر کرد روزی بگسترده دامی
یکی بود و یکی بود و خدا بود[golrooz]خدا بود و خدا بی انتها بود
نه آدم بود در عالم نه هوا[golrooz]علی بود و محمد بود و زهرا
اي آنكه به ملك خويش پاينده تويي
در دامن شب صبح نماينده تويي
آنكه تغير نپذيرد تويي
آنكه نمردست و نميرد تويي...[shaad]
یوسف و موسی ز حق بردند نور
در رخ و رخسار و در ذات صدور
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
نواز نبات گرو برده ای به شیرینی................................به اتفاق، ولیکن نبات خودرویی
یکی به حکم نظر پای در گلستان نه................................که پایمال کنی ارغوان و یاسمنش
شراب وصلت اندر نه که جام هجر نوشیدم...................................د خت دوست ی بنشان که بیخ صبر بر کندم