ما که ای زندگی به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم
دیگر از جان ما چه می خواهی ؟
ما که با مرگ بی حساب شدی
نمایش نسخه قابل چاپ
ما که ای زندگی به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم
دیگر از جان ما چه می خواهی ؟
ما که با مرگ بی حساب شدی
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم
در میان لاله و گــــــل آشیانی داشتیم
من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی
هرگز هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مراغصه این هرگز کشت
تو را گم میکنم هر روز و پیدت میکنم هرشب
بدینسان خوابها را با تو زیــــبا میکنم هر شب[negaran]
بی بی جان جانم بی بی جان
دستا چروکیده ولی مهربون
چشما خسته اما چه قدر هم زبون
مونده پای اون درگاهی بی بی جان
بازم اون دو جفت دمپایی بی بی جان
سید بابا از راه می رسه چه خسته
دلش از نامردمی ها شکسته
بی بی جان جانم بی بی جان
نهيب زد دريا،
كه : - « مرد !
اين همه در پيچ تاب آب مگرد !
چنين درين خس و خاشاك هرزه پوي، مپوي !
مرا در آينه آسمان تماشا كن !
دري به روي خود از سوي آسمان واكن !
دهان باز زمين در پي تو مي گردد !
از آنچه بر تو نوشته ست، ديده دريا كن !
زمين به خون تو تشنه ست ، آسماني باش !
بگرد و خود را در آن كرانه پيدا كن ! »
نمی داند به قربانگاه می رود
گوسفندی
که از پی کودکا ن می دود
که عقب نماند
شمس لنگرودی
درين بهشت برين، چون نسيم مي گذرم،چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را ؟
آسوده مباش که بی نیازی...یک آن دگر پر از نیازی
آنجا که تو فرعون زمانی.....در تیر رس باد خزانی..
يكباره آسمان دلش بي ستاره شد
در لحظه اي دگر
سيماي دخترش كه به اميد مانده بود
باچشم منتظر
در پيش ديدگان پدر رنگ ميگرفت
و آن گفته ها كه از سر حسرت سروده بود
آن عرصه را براي پدر تنگ ميگرفت